مولانا:گفت شیر آری ولی رب العباد نردبانی پیش پای ما نهاد
❈۱❈
گفت شیر آری ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
❈۲❈
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد
❈۳❈
دست همچون بیل اشارتهای اوست
آخراندیشی عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
❈۴❈
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بر دارد ز تو کارت دهد
حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا
❈۵❈
قابل امر ویی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
❈۶❈
شکر قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره مخسپ
تا نبینی آن در و درگه مخسپ
❈۷❈
هان مخسپ ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
❈۸❈
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان
ور اشارتهاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی زنی
❈۹❈
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانک بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
❈۱۰❈
گر توکل میکنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن
کامنت ها