مولانا:چونک نزد چاه آمد شیر دید کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
❈۱❈
چونک نزد چاه آمد شیر دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا
پای را واپس مکش پیش اندر آ
❈۲❈
گفت کو پایم که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمیبینی چو زر
ز اندرون خود میدهد رنگم خبر
❈۳❈
حق چو سیما را معرف خواندهست
چشم عارف سوی سیما ماندهست
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
❈۴❈
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی طیاللسان
❈۵❈
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
❈۶❈
در من آمد آنک دست و پا برد
رنگ رو و قوت و سیما برد
آنک در هر چه در آید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
❈۷❈
در من آمد آنک از وی گشت مات
آدمی و جانور جامد نبات
این خود اجزا اند کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
❈۸❈
تا جهان گه صابرست و گه شکور
بوستان گه حله پوشد گاه عور
آفتابی کو بر آید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
❈۹❈
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود ز اختر در جمال
شد ز رنج دق او همچون خیال
❈۱۰❈
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزلهش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مر دریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
❈۱۱❈
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید وبا گشت و عفن
آب خوش کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
❈۱۲❈
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا ز اضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او
❈۱۳❈
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
❈۱۴❈
از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط
چونک کلیات را رنجست و درد
جزو ایشان چون نباشد رویزرد
❈۱۵❈
خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع
ز آب و خاک و آتش و بادست جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
❈۱۶❈
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آنک اندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف دادست این دو ضد دور را
❈۱۷❈
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس ماندهام زین بندها
کامنت ها