مولانا:تا عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول
❈۱❈
تا عمر آمد ز قیصر یک رسول
در مدینه از بیابان نغول
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسپ و رخت را آنجا کشم
❈۲❈
قوم گفتندش که او را قصر نیست
مر عمر را قصر جان روشنیست
گرچه از میری ورا آوازهایست
همچو درویشان مر او را کازهایست
❈۳❈
ای برادر چون ببینی قصر او
چونک در چشم دلت رستست مو
چشم دل از مو و علت پاک آر
وانگه آن دیدار قصرش چشم دار
❈۴❈
هر که را هست از هوسها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک
چون محمد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد وجه الله بود
❈۵❈
چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را
کی بدانی ثم وجه الله را
هر که را باشد ز سینه فتح باب
بیند او بر چرخ دل صد آفتاب
❈۶❈
حق پدیدست از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده
❈۷❈
گر نبینی این جهان معدوم نیست
عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست
تو ز چشم انگشت را بر دار هین
وانگهانی هرچه میخواهی ببین
❈۸❈
نوح را گفتند امت کو ثواب
گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب
رو و سر در جامهها پیچیدهاید
لاجرم با دیده و نادیدهاید
❈۹❈
آدمی دیدست و باقی پوستست
دید آنست آن که دید دوستست
چونک دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
❈۱۰❈
چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاقتر
دیده را بر جستن عمر گماشت
رخت را و اسپ را ضایع گذاشت
❈۱۱❈
هر طرف اندر پی آن مرد کار
میشدی پرسان او دیوانهوار
کین چنین مردی بود اندر جهان
وز جهان مانند جان باشد نهان
❈۱۲❈
جست او را تاش چون بنده بود
لاجرم جوینده یابنده بود
دید اعرابی زنی او را دخیل
گفت عمر نک به زیر آن نخیل
❈۱۳❈
زیر خرمابن ز خلقان او جدا
زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا
کامنت ها