گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:مرد گفتش کای امیرالمؤمنین جان ز بالا چون در آمد در زمین

❈۱❈
مرد گفتش کای امیرالمؤمنین جان ز بالا چون در آمد در زمین
مرغ بی‌اندازه چون شد در قفس گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
❈۲❈
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود خوش معلق می‌زند سوی وجود
❈۳❈
باز بر موجود افسونی چو خواند زو دو اسپه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
❈۴❈
گفت با جسم آیتی تا جان شد او گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف در رخ خورشید افتد صد کسوف
❈۵❈
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند کو چو مشک از دیدهٔ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است کو مراقب گشت و خامش مانده است
❈۶❈
در تردد هر که او آشفته است حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان آن کنم آن گفت یا خود ضد آن
❈۷❈
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان کم فشار این پنبه اندر گوش جان
❈۸❈
تا کنی فهم آن معماهاش را تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان وحی چه بود گفتنی از حس نهان
❈۹❈
گوش جان و چشم جان جز این حس است گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد وانک عاشق نیست حبس جبر کرد
❈۱۰❈
این معیت با حقست و جبر نیست این تجلی مه است این ابر نیست
ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن امارهٔ خودکامه نیست
❈۱۱❈
جبر را ایشان شناسند ای پسر که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بریشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
❈۱۲❈
اختیار و جبر ایشان دیگرست قطره‌ها اندر صدفها گوهرست
هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ در صدف آن در خردست و سترگ
❈۱۳❈
طبع ناف آهوست آن قوم را از برون خون و درونشان مشکها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود چون رود در ناف مشکی چون شود
❈۱۴❈
تو مگو کین مس برون بد محتقر در دل اکسیر چون گیرد گهر
اختیار و جبر در تو بد خیال چون دریشان رفت شد نور جلال
❈۱۵❈
نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل مستحیلش جان کند از سلسبیل
❈۱۶❈
قوت جانست این ای راست‌خوان تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان می‌شکافد کوه را با بحر و کان
❈۱۷❈
زور جان کوه کن شق حجر زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز

فایل صوتی مثنوی معنوی بخش ۷۹ - سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه

صوتی یافت نشد!

تصاویر

کامنت ها

پارسا
2016-12-07T01:24:12
جواب تو و امثال تورو آدم با شعری از عطار میدمای گرفتار تعصب ماندهدایما در بغض و در حب ماندهگر تو لاف از عقل و از لب می‌زنیپس چرا دم در تعصب می‌زنیدر خلافت میل نیست ای بی‌خبرمیل کی آید ز بوبکر و عمرمیل اگر بودی در آن دو مقتداهر دو کردندی پسر را پیشواهر دو گر بودند حق از حق ورانمنع واجب آمدی بر دیگرانمنع را گر ناپدیدار آمدندترک واجب را روادار آمدندگر نمی‌آمد کسی در منع یارجمله راتکذیب کن یا اختیارگر کنی تکذیب اصحاب رسولقول پیغامبر نکردستی قبولگفت هر یاریم نجمی روشن استبهترین قرنها قرن منستبهترین خلق یاران من‌اندآفرین با دوست داران من‌اندبهترین چون نزد تو باشد بترکی توان گفتن ترا صاحب نظرکی روا داری که اصحاب رسولمرد ناحق را کنند از جان قبولیا نشانندش به جای مصطفابر صحابه نیست این باطل روااختیار جمله شان گر نیست راستاختیار جمع قرآن پس خطاستبل که هرچ اصحاب پیغامبر کنندحق کنند و لایق حق ور کنندتا کنی معزول یک تن را ز کارمی‌کنی تکذیب سی و سه هزارآنک کار او جز به حق یک دم نکردتا به زانو بند اشتر، کم نکرداو چو چندینی در آویزد به کارحق ز حق‌ور کی برد این ظن مدارمیل در صدیق اگر جایز بدیدر اقیلونی کجا هرگز بدیدر عمر گر میل بودی ذره‌ایکی پسر، کشتی به زخم دره‌ایدایما صدیق مرد راه بودفارغ از کل لازم درگاه بودمال و دختر کرد بر سر جان نثارظلم نکند این چنین کس، شرم دارپاک از قشر روایت بود اوزانک در معجز درایت بود اوآنک بر منبر ادب دارد نگاهخواجه را ننشیند او بر جایگاهچون ببیند این همه از پیش و پسناحق او را کی تواند گفت کسباز فاروقی که عدلش بود کارگاه می‌زد خشت و گه می‌کند خاربا در منه شهر را برخاستیمی‌شدی در شهر وره می‌خواستیبود هر روزی درین حبس هوسهفت لقمه نان طعام او و بسسرکه بودی با نمک بر خوان اونه ز بیت‌المال بودی نان اوریگ بودی گر بخفتی بسترشدره بودی بالشی زیر سرشبرگرفتی همچو سقا مشک آببیوه‌زن را آب بردی وقت خوابشب برفتی دل ز خود برداشتیجملهٔ شب پاس لشگر داشتیبا حذیفه گفت ای صاحب نظرهیچ می‌بینی نفاقی در عمرکو کسی کو عیب من در روی منمیل نکند تحفه آرد سوی منگر خلافت بر خطا می‌داشت اوهفده من دلقی چرا برداشت اوچون نه جامه دست دادش نه گلیمبر مرقع دوخت ده پاره ادیمآنک زین سان شاهی خیلی کندنیست ممکن کو به کس میلی کندآنک گاهی خشت و گاهی گل کشیداین همه سختی نه بر باطل کشیدگر خلافت از هوا می‌راندیخویش را در سلطنت بنشاندیشهر هاء منکر از حسام اوشد تهی از کفر در ایام اوگر تعصب می‌کنی از بهر ایننیست انصافت بمیر از قهر ایناو نمرد از زهر و تو از قهر اوچند میری گر نخوردی زهر اومی‌نگر ای جاهل ناحق شناساز خلافت خواجگی خود قیاسبر تو گر این خواجگی آید به سرزین غمت صد آتش افتد در جگرگر کسی ز ایشان خلافت بستدیعهدهٔ صد گونه آفت بستدینیست آسان تا که جان در تن بودعهدهٔ خلقی که در گردن بود
مهدی کاظمی
2015-12-28T00:48:20
لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کردوانک عاشق نیست حبس جبر کرداینکه از اجبار بودن حرف زدم عشق را بی تاب و بیقرار برای فرود امدن در دل عاشق کرد و اونیکه هم از عشق بی بهره افتاد و دوری کرد ازین عشق عالم گیر برای اینه که تن به این جبر نداد جبری که از عظمت معشوق تمام ذرات عالم ناگزیر عاشقی میکنند را حبس کرد و به ندای درونش پشت کرد این معیت با حقست و جبر نیستاین تجلی مه است این ابر نیستاین همراهی با حق هست و رقصیدن با عالم و عاشق و مبهوت معشوق بودن است و اجباری نیست این درخشش ماه است و ابر نیست ... بازدارنده نیست و هدایتگر برای عاشقیست ور بود این جبر جبر عامه نیستجبر آن امارهٔ خودکامه نیستاگه هم جبر هست ان معنی اجباری بودن همه چیز نیست که بر طبق هوای نفس خیلی کارها را بکنی بلکه بر عکس بواسطه شایستگی عشق است که این جبر بوجود امده است و رهبر شده است جبر را ایشان شناسند ای پسرکه خدا بگشادشان در دل بصرمعنی جباری را کسانی میفهمند که دل به او دادند و به عشق جاری در هستی سر سپردند و از اینچنین موجی زیبا و عظیم در عالم روی برنگرداندندغیب و آینده بریشان گشت فاشذکر ماضی پیش ایشان گشت لاشدیگه اسیر زمان نیستند و حقیقت را میبینند و حرف گذشته برایشان بی معنیست و در حال زنده گی میکنند اختیار و جبر ایشان دیگرستقطره‌ها اندر صدفها گوهرستدر نزد عاشقان جبر و اختیار معنی متفاوتی دارد و انان این جبر را از عشق میبینند و ان را میستایند و اختیار خود بدست جبر میدهند همان طوری که قطره وقتی در صدف باشه و در جای مناسب باشه به گوهر تبدیل میشه ... اگه انسان هم ازین بینش عشق بهرمند بشه مانند همون گوهر میشه از درک این حقیقتهست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگدر صدف آن در خردست و سترگهرکسی درین دایره جبر هست در درون صدف هست و بیرون ازین حلقه غافلانند و بیخبرانندطبع ناف آهوست آن قوم رااز برون خون و درونشان مشکها تن به عشق دادگان (عاشقان)از سرشتی خوش مانند ناف اهو برخوردارند و تشبیهه بیرون ماندگان چون خون بریده شده ناف اهو و تن به جبر عشق دادگان دست یافتگان به مشکند سرخوش و سر مست ازین بوی خوش9216557471
مهدی کاظمی
2015-12-30T00:47:55
تو مگو کین مایه بیرون خون بودچون رود در ناف مشکی چون شودتو نگو که این مایع بیرونی خون هست ببین همین خون وقتی در ناف قرار میگیریه تبدیل به مشک خوشبو میشه ..... با این جریان جاری در جهان هرکسی همراه شد و داخل شد مانند مشک میشود از عشق ..... و اگر ازین عشق و ازین معبود دریغ باشد مانند خون اهو میشود تو مگو کین مس برون بد محتقردر دل اکسیر چون گیرد گهرتونگو که این فلز مس حقیر و بی ارزش هست ... ببین وقتیکه با اکسیری در میامیزد چه گوهر با ارزشی میشود اختیار و جبر در تو بد خیالچون دریشان رفت شد نور جلالمعنی جبر و اختیار برای تو یک مبحث فلسفی در فکرت است ولی وقتی به چشم نیکو در این جبر مینگری باعث تجلی نور حق و حقیقت و عشق به حق میشه نان چو در سفره‌ست باشد آن جماددر تن مردم شود او روح شادنان سر سفره یه تیکه جامد بیشتر نیست ولی وقتی خورده شود و مورد استفاده صحیح قرار گیرد ازو انرژی میگیریمو و روحمون شاد میشه در دل سفره نگردد مستحیلمستحیلش جان کند از سلسبیلتو سفره این نان اتفاقی براش نمیفته و از حالت خودش خارج نمیشه (مستحیل) .... این تبدیل شدن رو جان انجام میده و اون نان گوارا میشه.. ... یعنی باید در موقعیت درست قرار بگیریم تا بهره وری درستی پیدا کنیم و حقیقت رو در یابییم و مثل نان در مقابل خورده شدن مقاومت نکنیم ... خیلی مهمه اینکه ما فقط باید مقاومت نکنیم و به این نیروی عظیم عشق تن بدیم و بدنبال اون به جستجو نپردازیم که دور میشیم زیراکه عشق همه جا جاریست و ما باید بدنبالش نگردیم و مقاومت نکنیم وقتی همه ذرات عالم میل به معشوق دارند و رقص کنان حضور اورا درک میکنند قوت جانست این ای راست‌خوانتا چه باشد قوت آن جان جان ای کسی که درست میخونی این مطلب رو این عشق ...این جبر همه جا حاکم و این درک حضور او و این دلدادگی به او و ذات لایزالش برای جان ما غذا است و مستی ..... تا برای خود این مستی و یگانگی چه باشد قدرت و غذا و.....گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جانمی‌شکافد کوه را با بحر و کاناین انسان با قدرت عقل و نیروی جانش کوه را میشکافد و معادن و دریا ها را به تصرف در میاره زور جان کوه کن شق حجرزور جان جان در انشق القمرقدرت جان انسان کوه را میشکند و سنگ را دوتا میکند و قدرت جان جان ماه را میشکافد و چه تشبیهه زیباییست .......گر گشاید دل سر انبان رازجان به سوی عرش سازد ترک‌تازاگر اسرار از دل وباطن برای این جان ما بیرون بریزه و اشکار بشه ... جان بسوی عالم بالا میتازه و به عرش میره ... بسکه حقیقت انسان نورانی و والاست .....
مهدی کاظمی
2015-12-27T01:49:13
تا به گوش ابر آن گویا چه خواندکو چو مشک از دیدهٔ خود اشک راندودر در گوش ابر چه افسونی خواند که اشک از ابر مثل مشک ابی سرازیر شد تا به گوش خاک حق چه خوانده استکو مراقب گشت و خامش مانده استحضرت حق در گوش خاک مگر چه خوانده است که خاک در سکوت و خاموشی و در سکون و ارامش مشغول مراقبه(مراقبت) شده است در تردد هر که او آشفته استحق به گوش او معما گفته استهرکسی که دچار تردید است و ازین دوگانگی در اشفتگیست و بدنبال حقیقت میگردد .... این جستجو را هم حق در دل او قرار داده است و با او معما گفته است تا کند محبوسش اندر دو گمانآن کنم آن گفت یا خود ضد آنتا گیر کنند انانکه بین گمان و شک و یقین هستند و با عقل خود میسنجند دنیارا و در کشمکش اند که سخن حق را گوش کنند یا برعکس ان رفتار کنند هم ز حق ترجیح یابد یک طرفزان دو یک را برگزیند زان کنفو بازهم خواست خداونداست که بکدام طرف متمایل شویم و ازین دو یکی را بر گزینیم یا سر سپرده شویم و قبول کنیم و یا در چون و چرا غرق یشیم و گرفتار در دام منطق... گر نخواهی در تردد هوش جانکم فشار این پنبه اندر گوش جاناگه نمیخوای تو این دو گانگی و تردید بمونه وجودت و جانت اگاه بشه کمتر فشار بده پنبه های خودسری و خیره سری را در گوش جان خودت تا حقیقت را دریابیتا کنی فهم آن معماهاش راتا کنی ادراک رمز و فاش راتا اینکه بتونی اون معما ها رو حل کنی و به ادراک حقیقت دست پیدا کنی و انچه که بدنبالش هستی و در پرده ابهام قرار داره برات اشکار بشه پس محل وحی گردد گوش جانوحی چه بود گفتنی از حس نهانپس گوش جانت قابلیت اگاهی از حقیقت را پیدا میکند و محل سماع حق میشود و اما وحی یعنی چی ؟ ادراک حواس پنهان ونتیجه دقت در درون و توجه به ذات غنی و مکاشفه در ان وجه فرشته خویی مان .... وشنیدن پیغام سروش در گوش جان یعنی الهاماتی بردل ...گوش جان و چشم جان جز این حس استگوش عقل و گوش ظن زین مفلس استگوش جان و چشم جان ورای حس ظاهری است و برتر ازین گوش عقل و درگیر تردید بودنهای ناچیز است
مهدی کاظمی
2015-12-27T00:23:28
مرد گفتش کای امیرالمؤمنینجان ز بالا چون در آمد در زمینان فرستاده قیصر روم از عمر پرسید که جان چگونه از عالم بالا به زمین امد مرغ بی‌اندازه چون شد در قفسگفت حق بر جان فسون خواند و قصصپرسید که این پرنده بیحد و بزرگ چگونه در قفس تن گرفتار امد و درجواب شنید که حضرت حق برای جانها و بر انان افسونها و حکایتها خواند تاوی را به عالم مادی دراورد بر عدمها کان ندارد چشم و گوشچون فسون خواند همی آید به جوشاگر خداوند متعال بر عدم ها و نبودنها که بخودی خود چشم و گوشی ندارند افسون بخواند و بخواهد که هست شوند انان همگی بجوش و خروش میافتند از فسون او عدمها زود زودخوش معلق می‌زند سوی وجوداز افسون و خواست او نبودنها جامه بودن میپوشند و سرازیر میشوند سوی عالم وجود و از خداوند وجود میابندباز بر موجود افسونی چو خواندزو دو اسپه در عدم موجود راندوبازهم اگر خداوند ما افسون و معجزه ای بخواند و بکند جانها و پدید امدگان سریعا به عدم شتابند گفت در گوش گل و خندانش کردگفت با سنگ و عقیق کانش کردخداوند ما درگوش گل رازی از زیبایی گفت و گل خندید .....به سنگ هم چیزی از ارزشش گفت او را گرانبها در دل معدنش ساخت گفت با جسم آیتی تا جان شد اوگفت با خورشید تا رخشان شد اوبا جسم بیجان ایتی خواند تا او جاندار شد و با خورشید هم از درخشندگی دم زد تا او نور گرفت و خواست او بود که وجود بوجود امد باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوفدر رخ خورشید افتد صد کسوفوبازهم این حضرت حق است که حیرت های افرینش را مثل کسوف در خورشید را ایجاد میکند یا کرده است که البته میکند بهتر است چون زمان برای عمل او و خود او معنی گذشته ندارد ئس فعل جاری میکند برای درک ما بهتر است و زمان حال را برای توصیف میکند
بی نام
2020-05-04T04:24:46
شرح و تفسیر بیت 1446مرد گفتش : ای امیرالمومنین / جان ز بالا ، چون بیامد در زمین ؟فرستاده روم به عمر گفت : ای سالار مومنان ، جان (روح قدسی) چگونه از عالم برین به زمین آمد ؟ [ مولانا و جمعی از فلاسفه و صوفیه و پاره ای از تناسخیه می گویند ، نفس ناطقه انسانی یا همان روح لطیف مجرد در آغاز وجودش پاک و روحانی بوده و به آلودگیهای مادی و شوائب دنیوی در نیامیخته بوده است . جان در اینجا معادل نفس ناطقه انسانی است ]شرح و تفسیر بیت 1447مرغ بی اندازه چون شد در قفص / گفت : حق بر جان ، فسون خواند و قصصفرستاده روم گفت : این پرنده بی حد و کرانه ، یعنی جان که واقعا در اندازه و مقیاس در نمی گنجد چطور شد که به قفس کالبد درآمد ؟ عمر گفت : حضرت حق تعالی بر جانها ، افسون ها و حکایاتی خواند و او را به عالم طبیعت مادی درآورد . [ برخی از حکما و متکلمان ، سبب تعلق نفس به بدن را ، نیاز او به استکمال از طریق حواس ظاهری و باطنی دانسته اند . به هر حال سبب تعلق روح به جسم و آمدنش بدین جهان ناسوت همچنان پوشیده و رازآلود است و کسی « نگشود و نگشاید به حکمت این معما را » ]– لاهوری و اکبرآبادی خواندن افسون و قصص را کنایه از کن وجودیه دانند . (مکاشفات رضوی ، ص 107 و شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 92) که به شهادت آیات 117 سوره بقره ، 47 و 59 سوره آل عمران ، 40 سوره نحل ، 35 سوره مریم و 82 سوره یس ، هرگاه خداوند به چیزی گوید هست شو . در همان دم ، جامه هستی پوشد .شرح و تفسیر بیت 1448بر عدم ها کان ندارد چشم و گوش / چون فسون خواند ، همی آید به جوشاگر حضرت حق بر عدم ها که چشم و گوشی ندارند . افسون بخواند . آن عدم ها به جوش و تلاطم افتند و به عرصه وجود درآیند .شرح و تفسیر بیت 1449از فسون او ، عدم ها زود زود / خوش معلق می زند سوی وجودبه سبب افسون خداوند ، عدم ها فورا جامه هستی پوشند و رقص کنان به سوی جهان هستی سرازیر شوند . ( توضیح بیشتر در شرح بیت 1447 همین بخش آمده است )شرح و تفسیر بیت 1450باز بر موجود ، افسونی چو خواند / زود دو اسبه در عدم موجود راندحق تعالی وقتی دوباره بر موجودات افسونی خواند . آن موجودات ، شتابان به سوی عدم می شتابند . [ خق تعالی به اقتضای موجد ( پدید آورنده) موجودات را می آفریند و به اقتضای مفنی ( فنا کننده ) موجودات را به فنا می برد . ” دو اسبه راندن کنایه از شتابان رفتن است ” ]شرح و تفسیر بیت 1451گفت در گوش گل و خندانش کرد / گفت با سنگ و عقیق کانش کردحق تعالی به گوش گل رازی گفت و خندان و شادمانش کرد و به سنگ نیز رازی گفت و آن را در معدن به عقیق مبدلش کرد . [ مراد از راز گفتن حق در گوش گل ، تجلی حق با اسم لطیف در گل است زیرا هر یک از موجودات مظهر اسماءالله هستند . او در هر مرتبه از مراتب هستی و در هر حضرت از حضرات وجود ، مطابق شان آن مرتبه تجلّی می کند و به صورت مظاهر ، ظاهر می شود . و ما او را بواسطه مظاهر شهود می کنیم . زیرا کُنه ذات الهی با هیچ عقل و فهمی ادراک نشود . ” عقیق قسمتی از بلور معدنی که به رنگهای مختلف درآید . عقیق را انواعی است که مرغوب ترین آن ، زرد صافی شفاف است . عقیق با خود داشتن را به فال نیک گیرند “شرح و تفسیر بیت 1452گفت با جسم ، آیتی تا جان شد او / گفت با خورشید ، تا رخشان شد اوحق تعالی به جسم ، آیه ای خواند یعنی بر جسم تجلی کرد و آن را صاحب جان ساخت و نیز بر خورشید هم ایتی خواند . یعنی با اسم نور تجلی کرد و خورشید پدید آمد . [ عرفا خداوند را فاعل بالتجلی دانند و آن ، فاعلی است که فعلش به نحو تطوّر و ظهور اوست و به صورت های اشیاء . (المشاعر ، ص 204) این مطلب در ابیات بعدی بسط یافته است ]شرح و تفسیر بیت 1453باز ، در گوشش دمد نکته مخوف / در رخ خورشید افتد صد کسوفهمچنین وقتی که حضرت حق با اسم قابض بر خورشید تجلی می کند نور خورشید را می گیرد و کسوف فراوانی بر خورشید می افتد .شرح و تفسیر بیت 1454تا به گوش ابر ، آن گویا چه خواند ؟ / کو چو مشک از دیده خود اشک راندخداوندی که صاحب کلام است بر گوش ابر چه گفت که ابر مانند مشک ، اشک ریخت و قطرات باران ، مانند اشک از چشمانش روان شد . [ تشبیه ابر در ریزش به مشک ، در عربی متداول است مانند ” بارانی آمد مانند دهان مشک ها که بازش کنند ” ]شرح و تفسیر بیت 1455تا به گوش خاک حق چه خوانده است / کو مراقب گشت و خامش مانده استحق تعالی به گوش خاک (زمین) چه گفت که خاک ، ساکن و خموش مانند اهل مراقبه ، سر در جیب سکوت فرو برد ؟ [ از بیت 1449 تا اینجا ناظر است به مسئله ای که صوفیه آن را نفس رحمانی و حکما آن را وجود منبسط نامند . ]– مراقب به سالکی گویند که در حال مراقبه باشد . مرقبه به صورتهای مختلف انجام می شود . یک صورت آن است که سالک زانوهای خود را به سینه و شکمش می چسباند و سر خود را بر زانو می نهد . و هیاتش تقریبا گرد و مدور می شود و ساکت و بی حرکت به ذکر خفی می پردازد . در اینجا مجازا لفظ مراقب ، وصف زمین واقع شده زیرا زمین نیز خموش و گلوله وار است .شرح و تفسیر بیت 1456در تردد هر که او آشفته است / حق به گوش او معما گفته استهر کس که بر اثر غلبه شک و دو دلی ، آشفته و پریشان حال باشد . قطعا حضرت حق در گوش هوش او ، سخنی رمزآمیز گفته است . [ چون آدمی از کلام رمزآمیر حق به تردید می افتد و نمی داند کدام وجه ، صحیح است . پس دچار تردید و دو دلی می شود و تردید نیز در او آشفتگی می زاید . ( تردد = تردید ، شک و دو دلی ) ]شرح و تفسیر بیت 1457تا کند محبوسش اندر دو گمان / کان کنم کو گفت ؟ یا خود ضد آن ؟این سخن رمزآمیز را خداوند از آنرو به گوش هوش او خوانده است تا او را میان دو گمان زندانی کند و با خود بگوید آیا این کار را بکنم که او گفته یا ضد آن را انجام دهم ؟شرح و تفسیر بیت 1458هم ز حق ، ترجیح باید یک طرف / زآن دو ، یک را برگزیند زآن کنفنهایتا این حضرت حق است که یکی از آن دو امر مورد تردید را برای او بر دیگری ترجیح می دهد و راه حق را بدو می نمایاند . ” کنف = جانب = ناحیه “شرح و تفسیر بیت 1459گر نخواهی در تردد ، هوش جان / کم فشار این پنبه اندر گوش جانای که در طریق حق سرگشته و حیرانی ، اگر نمی خواهی هوش جانت در حال سرگردانی و تردد باشد . پنبه های هوی و هوس و غفلت را در گوش جان خود فرو مکن .شرح و تفسیر بیت 1460تا کنی فهم آن معماهاش را / تا کنی ادراک رمز و فاش راتا اینکه معماها و سخنان رمزآمیز حق تعالی را درک کنی . نا اینکه سخنان رازآلود و صریح الهی را دریابی .شرح و تفسیر بیت 1461پس محل وحی گردد گوش جان / وحی چه بود ؟ گفتنی از حس نهاندر این صورت ، گوش جانت جایگاه وحی الهی می شود . اما وحی چیست ؟ وحی کلامی است که ادراک آن از حواس ظاهره آدمی پنهان و پوشیده است . [ وحی در لفظ به معنی “اشاره سریع و پنهان” است . و در اصطلاح شرعی عبارت است از “مفارقت از عالم بشری و ارتقاء به مدارک و مشاعر فرشتگی و فرا گرفتن سخن عالم روح . از این رو در نتیجه جدایی ذات از خود و انسلاخ آن از افق بشریت و نزدیک شدن به آن افق دیگر . برای وی شدتی روی می دهد . (مقدمه ابن خلدون ، ج 1 ، ص 182 و 183) ]– وحی انواع و مراتبی دارد که در قرآن کریم بدان تصریح شده است . طبق مفاد آیات قرآنی ، وحی به آسمان و زنبور عسل و ملائکه و افراد عادی و پیامبران نازل می شود . چنانکه در آیات 12 سوره فصلت ، وحی به آسمان و 68 سوره نحل ، وحی به زنبور عسل و 12 سوره انفال ، وحی به ملائکه و 117 سوره اعراف ، وحی به مادر موسی بیان شده است . بنابراین وحی در مورد جمادات و حیوانات به صورت قوانین و غرایز طبیعی نمود می کند و در مورد انسان های عادی به صورت الهام و مکاشفه و رویای صادقانه . اما عالی ترین و تجریدی ترین مرتبه وحی به انبیا عظام تعلق دارد . مولانا در این بیت وحی را در معنی عام آن در نظر دارد فقط وحی تشریعی که مخصوص پیامبران صاحب شریعت است .شرح و تفسیر بیت 1462گوش جان و چشم جان ، جز این حس است / گوش عقل و گوش ظن ، زین مفلس استگوش جان و چشم جان جز این حواس ظاهری است . گوش عقل معاش (عقل جزیی) و گوش گمان و ظن از درک وحی الهی ، عاجز و تهی دست است . [ مولانا در چهار بیت اخیر می فرماید : برای رهایی از شکوک و گمان های تشویش انگیز باید باطن را پاک داشت تا رازهای سر پوشیده در پرتو صفای قلب ، گشوده شود ]شرح و تفسیر بیت 1463لفظ جبرم ، عشق را بی صبر کرد / و آنکه عاشق نیست ، حبس جبر کردبیت فوق از مهم ترین ابیات مثنوی است . از ابیات پیشین آشکار گشت که حرکات و سکنات و کلا هویت موجودات به نوع تجلی الهی ( به قول مولانا به افسون حق در گوش موجودات ) بستگی دارد و هیچ مخلوقی را از آن گریزی نیست و نیز فرمود که تحول اندیشه از مرتبه شک تا مرز یقین نیز بسته است به فعل و مشیت الهی . و باز مطالبی فرمود که مضمون آن اینست که مبادی اختیار آدمی از امور اختیاری نیست . این مطالب آشکارا جبر و عدم اختیار انسان را ثابت می کند . اما چون مولانا می داند که مطالب پیشین اش در ذهن مخاطب ، عقیده جبر را تداعی می کند . پس برای دفع توهم می گوید : آنچه من پیشتر گفتم «جبر» به معنی مصطلح نیست بلکه مقام معیت حق تعالی است .– معنی بیت : سخن گفتن من از جبر ، صبر را از عاشق حق در ربود زیرا عاشق حق به چنان مجاهده و تلاشی افتاد تا خود را به مقام معیت برساند و هستی خود را در هستی حق فانی سازد . و حال آنکه کسی که درد عشق حق را ندارد و از آن فارغ است . جبر را زندانی پندار کرده است یعنی جبر را در جای نامناسبش به کار برده است . این معنی بر این فرض انجام شد که «جبر» در مصراع اول را «جبر محمود» و «جبر» در مصراع دوم را «جبر مذموم» بدانیم . (چنانکه نیکلسون در شرح مثنوی معنوی ، دفتر اول ، ص 235 ، چنین یادآوری دارد) . «عشق» را جایز است به «عاشق» تاویل کنیم به قرینه مصراع دوم که می گوید «و آنکه عاشق نیست» . و اما وجه دیگر بیت فوق این است که «جبر» را در هر دو مصراع به همان معنی مشهور و مصطلح بگیریم . در این صورت معنی و منظور بیت اینست : وقتی در نسبت با حضرت معشوق ، سخن از جبر ، به میان آوردم . سخن از جبر ، عاشق را بی قرار و نگران کرد . چرا ؟ به خاطر اینکه جبر کاری است تحمیلی و بر خلاف میل شخص و آن متضمن کراهت و ناخشنودی است و حال آنکه طبع عاشق چنان است که در برابر خواست معشوق هیچ کراهتی نداشته باشد و خواسته و مراد خود را در ، خواست و مراد او ببیند . اما کسی که عاشق نیست ترجیحِ خواستۀ مقابل را بر خواسته خود جبریانه انجام می دهد و زبان به طعن می گشاید و در دل خود کراهت اظهار می کند و یا آنکه از طاعت و مجاهدت رُخ بر می تابد و به بیراهه می رود . (مقتبس از شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 551) .– پس در بیت فوق و چند بیت بعدی ، مولانا میان جبر خواص یا جبر محمود و جبر عوام یا جبر مذموم ، فرق قائل شده است . چرا که مراد از جبر خواص ، همانا مقام معیت با حق است که در بیت بعدی توضیح آن می آید . ولی جبر عوام ، پیروی از هوای نفس است . سالک تا وقتی که به مقام فناء فی الله و معیت با حق که آخرین مقام سلوک است نرسیده باشد . در خود احساس حالت اختیار می کند اما وقتی بدان مقام رسید و در هستی مطلق فانی شد . دیگر از خود هیچ اختیاری ندارد بلکه وجود او عین وجود حق است . (مولوی نامه ، ج 1 ، ص 98)شرح و تفسیر بیت 1464این معیت با حق است و جبر نیست / این تجلی مه است ، این ابر نیستاین بیاناتی که ما گفتیم و ظاهراََ مؤید جبر بود . منظور ما بیان معیت با حضرت حق است نه جبر به معنی مشهور و مصطلح آن . یعنی خواستیم بگوییم وقتی سالک به مرتبه جذبه و بی خویشی برسد . عشق حق او را مانند پرِ کاهی با خود می برد . این معنا در واقع همچون تابش ماه است نه آنکه ابر ظنون برآید و خورشید حقیقت را بپوشاند . [ معیت ماخوذ است از قسمتی از آیه 4 سوره حدید ” و هو معکم اینما کنتم ( او با شماست هر جا که باشید ) . معیت در اصطلاح عرفا و حکمای الهی بدین معنی است که همه چیز ، قائم به حق است و حق تعالی در همه جا و همه حال با موجودات است . چنانکه امام علی (ع) در کلامی عمیق و سخنی انیق فرماید : ” حضرت حق تعالی با موجودات است اما نه آنگونه که همسنخ آنان باشد . و به جز موجودات است اما نه آنطور که از آنان جدا باشد ” ]– بنابراین مولانا که قائل به توحید افعالی است . هرگز منکر اختیار آدمی بر طاعت و عصیان نیست . اما او وقتی از دیدگاه صوفیانه به حق و خلق می نگرد . علت العلل و موجد ازل و ابد را می بیند و لاغیر . و در این مرتبه مسئله سببیت و علیت به تشأن باز می گردد و همه ممکنات صورت آینه را پیدا می کند و فعل و مشیّت او را منعکس می کنند .شرح و تفسیر بیت 1465ور بود این جبر ، جبر عامه نیست / جبر آن اماره خودکامه نیستاگر این مطالبی که گفتیم دلالت بر جبر داشته باشد . لااقل به معنی جبر عوام ( جبر مصطلح و مشهور نیست ) بلکه مراد از آن جبر ، جبر خواص است نه جبری که ناشی از غلبه نفس اماره است . [ مولانا بر خلاف جمهور اشاعره که افعال بندگان را جبری دانسته اند . جانب اختیار را گرفته است ولی نه آن اختیار مطلق و عنان گسیخته معتزله . بلکه اختیار بر اساس قاعده . مولانا می گوید : دو حالت جبر و اختیار مربوط به درجات سیر و سلوک و مقامات استکمالی سالکان است . بدین معنی که سالک در آغاز و اثنای سیر و سلوک تا به مقام فناء فی الله و معیت با حق که آخرین مقام وصول سالک است نرسیده باشد . همچنان احساس اختیار می کند . اما چون بدان مقام رسد که تعیّنات او در مشهود مطلق فانی گردد دیگر از خود هیچ اختیار ندارد بلکه وجود او عین وجود حق و فانی در جبر مطلق است . قطره ای است که به دریا پیوسته . وجود او و جنبش و آرامش او و هر عملی که از او صادر می شود تابع دریاست و از این جهت است که مولانا جبر عامه را از جبر خاصه فرق می نهد و می گوید : جبر خاصگان ، مقام معیت با حق است نه جبر عامگان که ناشی از نفس اماره بشری است ( مولوی نامه ، ج 1 ، ص 76 تا 99 ) ]شرح و تفسیر بیت 1466جبر را ایشان شناسند ای پسر / که خدا بگشادشان در دل بصرای پسر معنوی ، جبر خاصگان را کسی می شناسد که خداوند با روشنی بصیرت ، دلشان را گشوده باشد . [ مولانا از اینجا به بعد برای آنکه جبر صوفیانه را از جبر عامیانه فرق نهد . ابیاتی آورده و نشان می دهد که مفهوم این دو جبر از هم دور است و بکلی دو حقیقت جداگانه است و تنها نوعی اشتراک لفظی است و لاغیر . ]شرح و تفسیر بیت 1467غیب آینده بر ایشان گشت فاش / ذکر ماضی ، پش ایشان گشت لاشاین روشن بینان چون دل و دیده شان به نور حق روشن شده . آینده معلوم در نظرشان آشکار است و ذکر گذشته و آینده در نزد آنان هیچ است . [ مولانا برای اثبات اینکه جبر صوفیانه با جبر عامیانه تفاوت دارد . نخست تفاوت صوفی صافی را با دیگران بیان می کند . بدینگونه که دل صوفی به نور حق ، روشن شده و علم او به دریای علم حق درپیوسته است و بدینسان زمان گذشته و آینده نسبت به علم او هیچ تفاوت ندارد . بنابراین اختیار و جبر بدان صورت که صوفی درمی یابد جز آن است که جبری احول دوبین ، ادراک می کند زیرا که آن ، ثمره معرفت کامل است و اگر صوفی خود را مختار می بیند ناظر به قدرت خداست نه قدرت بشری ، و اگر خود را مجبور می شناسد به اعتبار سقوط رویت و دید خود و خودی است و نیستی فعل او در فعل حق . حال آنکه جبری عامی ، خودبین و ثنوی است که اثبات خود به عنوان مجبور و اثبات حق به عنوان جابر و زورگوی می کند . ” لاش = لاشی = معدوم ” (شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 555) ]شرح و تفسیر بیت 1468اختیار و جبر ایشان دیگرست / قطره ها اندر صدف ها ، گوهرستجبر و اختیار در نزد صدفیان صافی با جبر و اختیار در نزد دیگران فرق دارد . به عنوان مثال قطرات باران فقط در درون صدف ها به مروارید مبدل می شود و نه در جای دیگر .شرح و تفسیر بیت 1469هست بیرون ، قطره خرد بزرگ / در صدف ، آن در خردست و سترگقطرات ریز و درشت در بیرون صدف ها ارزش چندانی ندارند ولی همان قطرات وقتی که در دل صدف جای می گیرد به مروارید ریز و درشت مبدل می گردد و ارزش پیدا می کند . [ دو بیت اخیر تمثیلی است در بیان تفاوت جبر و اختیار عارفان با عامیان ، تبدیل باران به صدف از باورهای قدماست . توضیح بیشتر در مورد صدف در شرح بیت 21 بخش دیباچه همین دفتر ]شرح و تفسیر بیت 1470طبع ناف آهوست آن قوم را / از برون خون و ، درونشان مشک هاآن قوم یعنی صوفیان صافی ، سرشتی آهووار دارند . یعنی همچون آهوان مشک ساز ، خون را به مشک دلنواز مبدل می کنند . [ این مثال بیان می کند که یک پدیده در دو جو مختلف دو حقیقت مختلف پیدا می کند . نیکلسون در توضیح ناف گوید : ناف حفره ای پوستی و یا غده ای در بدن آهوی مشکین است که مایعی از آن ترشح می شود که آن را خشک می کنند و همچون عطر بکار می برند . این مایع ترشح شده زمانی که تازه آن را از آهو می گیرند . دارای خون است و خود آن ترشح از خون حیوان حاصل می آید . ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر اول ، ص 236) ]منظور بیت : جبر و اختیار عامگان که بر مبنای غفلت و پیروی از هوای نفس است همچون خون آلوده است ولی جبر و اختیار کاملان ، همچون مشک دلاویز ، مطلوب و محمود است .شرح و تفسیر بیت 1471تو مگو کین مایه ، بیرون خون بود / چون رود در ناف ، مشکی چون شود ؟تو که به این مطلب معترضی ، این حرف را مزن که این مایه ، که ظاهرا خون است . چطور وقتی به درون ناف آهو وارد می شود به مشک مبدل می گردد . [ تو می گویی : جبر که امری مذموم است چرا وقتی که از زبان اولیاءالله شنیده می شود . پسندیده و محمود می گردد ؟ در جواب می گوییم : باید بدانی که جبر در این دو مورد فقط اشتراک لفظی دارد و مقصود از آن در مرتبه اولیا و عامگان متفاوت است . ]شرح و تفسیر بیت 1472تو مگو کین مس ، برون بد محتقر / در دل اکسیر ، چون گیرد گهر ؟باز ای معترض ، تو این حرف را نزن که ، چرا مس ظاهرا خوار و بی مقدار است ولی همینکه با کیمیا در آمیخت به طلای گران قیمت مبدل می گردد ؟ ” محتقر = پست و فرومایه ” ” اکسیر = کیمیا “شرح و تفسیر بیت 1473اختیار و جبر در تو بد خیال / چون در ایشان رفت ، شد نور جلالای که از حقیقت حال اصحاب طریقت و ارباب معرفت غافلی ، جبر و اختیار در ذهن تو به صورت خیالات واهی نمایان می شود ولی همان مطلب در قلب اولیاء به صورت تجلی نور الهی ظهور می کند .شرح و تفسیر بیت 1474نان ، چو در سفره ست ، باشد آن جماد / در تن مردم شود او روح پاکمثال دیگر ، نان در سر سفره ، جمادی بیش نیست ولی همین نان جامد وقتی خورده شود . جزء بدن آدمی گردد و به جان شادمان ، تبدیل شود . [ تبدیل ماده غذا به بدن حیوان از آثار تصرف جان حیوانی است . همچنین جان انسانی در ماده غذایی تصرف می کند و آن را پذیرای اندیشه و فکرت و حیات بشر می سازد . مولانا این نکته را که محصول ابیات پیشین است مقدمه قرار می دهد برای تاثیر جانهای مردان خدا که لطیفه روح انسانی و به تعبیر وی (جان جان) است . جان اولیاء به شکل عجیبی می تواند در عناصر طبیعی و اجرام فلکی تصرف کند . (شرح مثنوی شریف ، ج 2 ، ص 558) ]شرح و تفسیر بیت 1475در دل سفره نگردد مستحیل / مستحیلش جان کند از سلسبیلاین نان در سر سفره به جان تبدیل نمی شود یعنی نان تا خورده نشود از مرتبه جمادی به مرتبه حیوانی در نیاید اما پس از خورده شدن به جان مبدل گردد . ” مستحیل = دگرگون شده = از حال خود برگشته “شرح و تفسیر بیت 1476قوت جان است این ، ای راست خوان / تا چه باشد قوت آن جان جانای دانا ، وقتی که جان ما چنان قدرتی دارد که نان را به جان تبدیل کند . تو ببین که قدرت جان جان یعنی ولی مرشد چه سان است . ” راست خوان = خواندن صحیح کتاب و نوشته = عالم ” [ بیت بعد در بسط این مطلب آمده است ]شرح و تفسیر بیت 1477گوشت پاره آدمی ، با عقل و جان / می شکافد کوه را با بحر و کانبرای مثال ، همین انسان که ظاهرا پاره گوشتی بیش نیست به کمک نیروی جان ، کوه و معدن و دریا را می شکافد . [ همه ملک جهان در تصرف انسان کامل است ]شرح و تفسیر بیت 1478زور جان کوه کن ، شق حجر / زور جان جان ، در انشق القمرقدرت کوه کن و سنگ تراش ، در شکافتن کوه است و قدرت جان جان ، یعنی حضرت ختمی مرتبت (ص) در شکافتن ماه است . [ کوه کن = به معنی کسی است که کوه را می کند . در اینجا تلمیحی به «فرهاد کوه کن» دارد که نظامی گنجوی شرح آن را در منظومه «خسرو و شیرین» آورده است / جان جان به حضرت رسول (ص) اشارت دارد که از جمله معجزاتش را انشقای قمر شمرده اند / شق حجر = شکافتن سنگ ]شرح و تفسیر بیت 1479گر گشاید دل ، سر انبان راز / جان به سوی عرش آرد ترکتازاگر دل ، مخزن اسرار خود را بگشاید . جان با شتاب به سوی عرش پرواز می کند . [ مراد از دل همان قلب است که عرفا در تعریف آن گفته اند : ” قلب ، جوهری نورانی و مجرد است که بین روح حیوانی و نفس ناطقه قرار دارد ” و جان ، در اینجا کنایه از روح حیوانی است . جایز است بنا به قاعده حذف مضاعف ، مراد از دل ، صاحب دل و مراد از جان ، صاحب جان باشد . ” سر انبان گشادن کنایه از کشف اسرار و بر ملا کرده راز می باشد . ترکتاز به معنی تاختن با شتاب و بی خبر )– منظور بیت : اگر عارف صاحبدل ، اسرار حقیقت انسان را برای شخصی که در مرتبه روح حیوانی متوقف شده فاش کند او در همان لحظه به سوی عرش برین می شتابد . بس که حقیقت انسان والا و نورانی است .
مردد بین جبر و اختیار
2020-12-17T14:11:50
امروز شاهد گفتگوی دو دوست در زمینه جبر و اختیار بودم هرکدام با پا فشاری خاص خود ، یکی قایل به جبر و‌دیکری قایل به اختیار بودتشکر از آقای مهدی کاظمی و آقای بی نام که وقت گذاشتن و معنی این ابیات رو توضیحدادن
برگ بی برگی
2020-05-16T20:41:51
با درود فراوان به اسناد بزرگوار جناب آقای بی نام . و با سپاس فراوان از شرح این ابیات شریف که جان و روح آدمی را جلا میدهد پاینده باشبد
برگ بی برگی
2020-05-16T21:05:44
مرغ بی‌اندازه چون شد در قفسگفت حق بر جان فسون خواند و قصصهمچنین در غزل 806 میفرماید :هر کسی در عجبی و عجب من اینست کو نگنجد به میان چون به میان می آید یعنی خدا که از جنس بینهایت میباشد و انسان نیز از جنس اوست و محدودیت که گنجایش بینهایت را ندارد پس چگونه جان جان انسان در این قفس مخدود جای گرفته است ؟و قریب به یقین علت همان است که استاد بی نام فرمودند و خداوند خواسته است همانطور که در جماد و نبات و حیوان تجلی یافت پس بصورت کاملتر با اختلاف بی نهایت در انسان حضور وتجلی یابد تا انسان کامل را خلیفه خود بر روی زمین قرار دهد و همه انسانها بالفطره و ذاتاً دارای این قابلیت میباشند .مبحث جبر و اختبار همواره در بین بزرگان و محققان در جریان بوده است که مولانا بسیار زیبا به شرح آنها پرداخته است و استاد بی نام توضیحات کاملی ارائه فرمودند که جای قدردانی و سپاسگزاری بسیار دارد .
محمد
2020-08-22T23:21:45
استاد بی نام بسیار عالی... استفاده بردیم.. ممنون.. امیدوارم ادامه داشته باشد..