مولانا:کرد حق و کرد ما هر دو ببین کرد ما را هست دان پیداست این
❈۱❈
کرد حق و کرد ما هر دو ببین
کرد ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
❈۲❈
خلق حق افعال ما را موجدست
فعل ما آثار خلق ایزدست
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض
❈۳❈
گر به معنی رفت شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیشبینی آن زمان
تو پس خود کی ببینی این بدان
❈۴❈
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
❈۵❈
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
❈۶❈
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن
❈۷❈
نه که تقدیر و قضای من بد آن
چون به وقت عذر کردی آن نهان
گفت ترسیدم ادب نگذاشتم
گفت هم من پاس آنت داشتم
❈۸❈
هر که آرد حرمت او حرمت برد
هر که آرد قند لوزینه خورد
طیبات از بهر کی للطیبین
یار را خوش کن برنجان و ببین
❈۹❈
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانک دستی تو بلرزانی ز جاش
❈۱۰❈
هر دو جنبش آفریدهٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدیش
مرتعش را کی پشیمان دیدیش
❈۱۱❈
بحث عقلست این چه عقل آن حیلهگر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
❈۱۲❈
بحث جان اندر مقامی دیگرست
بادهٔ جان را قوامی دیگرست
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
❈۱۳❈
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در حکم آن
سوی حس و سوی عقل او کاملست
گرچه خود نسبت به جان او جاهلست
❈۱۴❈
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضؤ جان آمد نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
❈۱۵❈
زانک بینایی که نورش بازغست
از دلیل چون عصا بس فارغست
کامنت ها