گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:جمله عالم زان غیور آمد که حق برد در غیرت برین عالم سبق

❈۱❈
جمله عالم زان غیور آمد که حق برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد
❈۲❈
هر که محراب نمازش گشت عین سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین
هر که شد مر شاه را او جامه‌دار هست خسران بهر شاهش اتجار
❈۳❈
هر که با سلطان شود او همنشین بر درش شستن بود حیف و غبین
دستبوسش چون رسید از پادشاه گر گزیند بوس پا باشد گناه
❈۴❈
گرچه سر بر پا نهادن خدمتست پیش آن خدمت خطا و زلتست
شاه را غیرت بود بر هر که او بو گزیند بعد از آن که دید رو
❈۵❈
غیرت حق بر مثل گندم بود کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرتها بدانید از اله آن خلقان فرع حق بی‌اشتباه
❈۶❈
شرح این بگذارم و گیرم گله از جفای آن نگار ده دله
نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش
❈۷❈
چون ننالم تلخ از دستان او چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او بی وصال روی روز افروز او
❈۸❈
ناخوش او خوش بود در جان من جان فدای یار دل‌رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودی شاه فرد خویش
❈۹❈
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق گوهرست و اشک پندارند خلق
❈۱۰❈
من ز جان جان شکایت می‌کنم من نیم شاکی روایت می‌کنم
دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام وز نفاق سست می‌خندیده‌ام
❈۱۱❈
راستی کن ای تو فخر راستان ای تو صدر و من درت را آستان
آستانه و صدر در معنی کجاست ما و من کو آن طرف کان یار ماست
❈۱۲❈
ای رهیده جان تو از ما و من ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک توی چونک یکها محو شد انک توی
❈۱۳❈
این من و ما بهر آن بر ساختی تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند
❈۱۴❈
این همه هست و بیا ای امر کن ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت در خیال آرد غم و خندیدنت
❈۱۵❈
دل که او بستهٔ غم و خندیدنست تو مگو کو لایق آن دیدنست
آنک او بستهٔ غم و خنده بود او بدین دو عاریت زنده بود
❈۱۶❈
باغ سبز عشق کو بی منتهاست جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست بی بهار و بی خزان سبز و ترست
❈۱۷❈
ده زکات روی خوب ای خوب‌رو شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای
❈۱۸❈
من حلالش کردم ار خونم بریخت من همی‌گفتم حلال او می‌گریخت
چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان غم چه ریزی بر دل غمناکیان
❈۱۹❈
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را ای بها نه شکر لبهات را
❈۲۰❈
ای جهان کهنه را تو جان نو از تن بی جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو که شد از گل جدا
❈۲۱❈
از غم و شادی نباشد جوش ما با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادرست تو مشو منکر که حق بس قادرست
❈۲۲❈
تو قیاس از حالت انسان مکن منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان رنج و شادی حادثست حادثان میرند و حقشان وارثست
❈۲۳❈
صبح شد ای صبح را صبح و پناه عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان توی جان جان و تابش مرجان توی
❈۲۴❈
تافت نور صبح و ما از نور تو در صبوحی با می منصور تو
دادهٔ تو چون چنین دارد مرا باده کی بود کو طرب آرد مرا
❈۲۵❈
باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما ازو قالب از ما هست شد نه ما ازو
❈۲۶❈
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم خانه خانه کرده قالب را چو موم

فایل صوتی مثنوی معنوی بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیه‌السلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن

صوتی یافت نشد!

تصاویر

کامنت ها

فرزام
2015-07-04T22:23:56
"صبح شد ای صبح را پشت و پناهعذر مخدومی حسام الدین بخواه"اشاره به این دارد که سرایش مثنوی شریف گاه تا سپیده دم ادامه داشته و حسام الدین که دلیل و انگیزه ی مولانا برای سرودن مثنوی بوده را خواب فرا می گرفته است .
محمدامین مروتی
2015-02-06T12:35:09
مقام رضا و عشق در فراسوی نیک و بدمحمد امین مروتیAmin-mo.blogfa.comمقام رضا و عشق یکی است. عاشق کاری با نیک و بد جهان ندارد. عشق حال و احوالی به عاشق می دهد که هیچ چیز آزارش نمی دهد و غم و شادی در بر او تفاوتی ندارد. مهم این است که شادی و غم و قهر و جور از سوی دوست باشد. اگر با دوست باشی با هر چگونه ای سر خواهی کرد. این مقام، مقام رضا هم هست. مولانا در دفتر اول از زبان طوطی اسیر در قفس بازرگان به خدای خود گلایه می کند که:یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بودگر فراقِ بنده از بد˙ بندگیست چون تو با بد، بد کنی پس فرق چیست؟ اما ادامه می دهد نکند این گلایه ها را جدی بگیری. عاشقم و می خواهم حرفی زده باشم. احوال عاشقان متضاد است:ای جفای تو ز دولت خوب‌تر و انتقامِ تو ز جان˙ محبوب‌ترنار تو اینست نورت چون بود ؟ ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟نالم و ترسم که او باور کند وز کرم آن جور را کمتر کندعاشقم بر قهر و بر لطفش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضدبه خدا قسم که از خار سختی های تو به هیچ گلستانی پناه نمی برم، بل از دولت عشق همة ناخوشیها برایم خوشی است:والله ار زین خار در بستان شوم همچو بلبل زین سبب نالان شوماین عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستاناین چه بلبل، این نهنگ آتشیست جمله ناخوش ها ز عشق او را خوشیستآن که عشق کل دارد و در صلح کل با خدا و کائنات به سر می برد، با همة کائنات یکی می شود و از موضع کل در عالم می نگرد:عاشق کل است و خود کل است او عاشق خویش است و عشقِ خویش‌جو در جای دیگر می گوید:من که صلحم دائما با این پدر این جهان چون جنت استم در نظردر ادامه ماجرا، مولانا عین این مناجات زیبا را با الفاظی دیگر تکرار می کند که بگذار از یار گله کنم هم از فراق و هم از آن رو که معشوق دعا و ناله عاشق را دوست دارد:شرح این بگذارم و گیرم گله از جفای آن نگار ده دلهنالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش از دو عالم، ناله و غم بایدشچون ننالم تلخ از دستان او چون نیم در حلقه مستان اوچون نباشم همچو شب بی روزِ او بی وصال روی روز افروز اومن عاشق با آزار او هم خوشم:ناخوشِ او خوش بود در جان من جان فدای یار دل‌رنجان منعاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودیّ ِ شاهِ فردِ خویشخاک غم را سرمه سازم بهر چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشماشک کان از بهر او بارند خلق گوهرست و اشک پندارند خلقمن ز جانِ جان شکایت می‌کنم من نیم شاکی، روایت می‌کنمدل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام وز نفاقِ سست˙ می‌خندیده‌امو مگر نه این که عاشق و معشوق و گله مند و گله شنو همه تویی و بازی تو با خودت:آستانه و صدر در معنی کجاست ما و من کو آن طرف کان یار ماستای رهیده جان تو از ما و من ای لطیفه روح اندر مرد و زنمرد و زن چون یک شود آن یک توی چونک یک ها محو شد، انک تویاین من و ما بهر آن بر ساختی تا تو با خود نرد خدمت باختیتا من و توها همه یک جان شوند عاقبت مستغرق جانان شوندو عشق فراتر از شادی و خنده و غم های متعارف است:دل که او بسته ی غم و خندیدنست تو مگو کو لایق آن دیدنستآنک او بسته ی غم و خنده بود او بدین دو عاریت زنده بودباغ سبز عشق کو بی منتهاست جز غم و شادی درو بس میوه‌هاستعاشقی زین هر دو حالت برترست بی بهار و بی خزان سبز و ترستو بدین ترتیب مولانا را شور گفتار به فلک می برد:ده زکات روی خوب ای خوب‌رو شرح جان شرحه شرحه بازگوکز کرشم غمزه‌ای، غمازه‌ای بر دلم بنهاد داغی تازه‌ایمن حلالش کردم ار خونم بریخت من همی‌گفتم حلال او می‌گریختچون گریزانی ز ناله ی خاکیان؟ غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟ای که هر صبحی که از مشرق بتافت همچو چشمه ی مشرقت در جوش یافتچون بهانه دادی این شیدات را ای بها، نه؛ شکر لبهات راای جهان کهنه را تو جان نو از تن بی جان و دل افغان شنوشرح گل بگذار از بهر خدا شرح بلبل گو که شد از گل جدااز غم و شادی نباشد جوش ما با خیال و وهم نبود هوش ماحالتی دیگر بود کان نادرست تو مشو منکر که حق بس قادرستاین احوال را با احوال انسان های معمولی قیاس مکن:تو قیاس از حالت انسان مکن منزل اندر جور و در احسان مکنجور و احسان رنج و شادی حادثست حادثان میرند و حق شان وارثستمولانا آن قدر عاشقانه می گوید و می گوید تا صبح می شود:صبح شد ای صبح را صبح و پناه عذر مخدومی حسام‌الدین بخواهعذرخواه عقل کل و جان توی جان جان و تابش مرجان تویو مست از جام بادة الهی در می انگوری طعن می زند:داده ی تو چون چنین دارد مرا باده کی بود کو طرب آرد مرا؟باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش گدای هوش ماستباده از ما مست شد نه ما ازو قالب از ما هست شد نه ما ازو
محمدامین مروتی
2015-04-24T11:22:51
غم و شادی نزد عارفانمحمد امین مروتیAmin-mo.blogfa.comما در زندگی روزمره مان دائما به دنبال شادی و دفع غم هستیم. اما برای عاشق نیکی و بدی را خواست و دلخواه معشوق معنی می کند. هر چه او بخواهد نیک است نه هر چه ما بخواهیم. مولانا می گوید هر چه را معشوق بپسندد خوب است و هرچه را نپسنددبد. خدا دعا و ناله و زاری عاشق را دوست دارد و وسیلة تقرب به خود قرار داده. در واقع چیزی می خواهد که خود ندارد. از سوی دیگر شکستگی نفس و دل، بهترین نردبان عاشق برای وصال معشوق است:نالم؛ ایرا ناله‌ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدشعاشقم بر رنج خویش و درد خویش بهر خشنودیّ ِ شاهِ فردِ خویشخاک غم را سرمه سازم بهرِ چشم تا ز گوهر پر شود دو بحر چشماشکی که برای معشوق ریخته شود، اشک نیست، مانند گوهر ارزشمند است. اشک کان از بهر او بارند خلق گوهرست و اشک پندارند خلقمن ز جان جان شکایت می‌کنم من نیم شاکی روایت می‌کنملذا آنچه از درد دل و گله گزاری نزد معشوق می شود، جدی نیست. نوعی نفاق بی مبنا و بهانه ای برای همدمی با معشوق است:دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام وز نفاقِ سست می‌خندیده‌امسپس مولانا از جان پاره پاره شده و داغ دلش به معشوق گله می کند:ده زکات روی خوب ای خوب‌روشرح جانِ شرحه شرحه بازگوکز کرشم غمزه‌ای، غمازه‌ایبر دلم بنهاد داغی تازه‌ایمن حلالش کردم ار خونم بریختمن همی‌گفتم حلال، او می‌گریختچون گریزانی ز ناله ی خاکیان؟غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟ای که هر صبحی که از مشرق بتافتهمچو چشمه ی مشرقت در جوش یافتمحبوب ابد و ازل به عاشق بهانه ای برای گله گزاری داده است:چون بهانه دادی این شیدات راای بها، نه شکّر لبهات راای جهان کهنه را تو جان نواز تن بی جان و دل افغان شنوشرح گل بگذار از بهر خداشرح بلبل گو که شد از گل جدااین دیالوگ های سوزنا ک را معشوق دوست دارد و به حال عاشق نیز سودمند است:دوست دارد یار این آشفتگیکوشش بیهوده به از خفتگیاندرین ره می‌تراش و می‌خراشتا دم آخر دمی فارغ مباشعشق مقامی برتر از شادی و غم متعارف است و این گله گزاری ها بر سبیل نفاقی عاشقانه و حساب شده است که معشوق برای عاشق خواسته است. نزد مردم عادی غم و شادی معنایی متعارف و روزمره دارد که هر روزش تجربه می کنند:جسم جسمانه تواند دیدنتدر خیال آرد غم و خندیدنتدل که او بسته غم و خندیدنستتو مگو کو لایق آن دیدنستآنک او بسته ی غم و خنده بوداو بدین دو عاریت زنده بوداما:باغ سبز عشق کو بی منتهاستجز غم و شادی درو بس میوه‌هاستعاشقی زین هر دو حالت برترستبی بهار و بی خزان سبز و ترستاز غم و شادی نباشد جوش مابا خیال و وهم نبود هوش مامولانا به منکران احوال عارفانه می گوید مبادا این احوال را انکار کنید فقط بدان سبب که در غم و شادی های متعارف غرق شده اید:حالتی دیگر بود کان نادرستتو مشو منکر که حق بس قادرستتو قیاس از حالت انسان مکنمنزل اندر جور و در احسان مکنجور و احسان رنج و شادی حادثستحادثان میرند و حقشان وارثستو از شراب طهوری سخن می گوید که شراب انگوری بندة آن است. از احوالی که در وصف نمی گنجد. گردش افلاک و جوشش باده حاصل عشق است و این می عشق است که به کائنات و من جمله باده انگوری، سرخوشی و مستی می دهد:تافت نور صبح و ما از نور تودر صبوحی با می منصور توداده ی تو چون چنین دارد مراباده که بود کو طرب آرد مرا؟باده در جوشش، گدای جوش ماستچرخ در گردش گدای هوش ماستباده از ما مست شد نه ما ازوقالب از ما هست شد نه ما ازو
سیاوش مرتضوی
2016-05-26T16:11:48
با سپاس، لطفا مصرع «صبح شد ای صبح را صبح و پناه» را به «صبح شد ای صبح را پشت و پناه» اصلاح نمایید.
سعید شاطری
2016-04-22T14:31:55
باده در جوشش گدای جوش ماستچرخ در گردش گدای هوش ماستبیت دوم اینچنین استچرخ در گردش اسیر هوش ماست
میهاربا
2014-08-26T09:12:20
انسان کامل در مقام رهنمون کننده چیزهایی می بیند و می گوید که شاید چند دهه یا گاهی چند قرن بگذرد تا توسط بشر درک شود!!!آیا شما مولانا را یکی از اولیا الهی نمی دانید؟؟؟اگر مولانا ادعای پیامبری می کرد الان در دنیا میلیونها و شاید میلیاردها پیرو نداشت؟؟؟بیایید از مولانا همه آنچه رنج کشیده و آموخته و برجای نهاده استفاده کنیم!!!
محمدرضاتحقیقی احمدی
2014-06-04T15:26:13
ابیات آخراشاره به مقام انسان کامل وپیرمرشدداردکه مستی باده ازاووهست هستی طفیل هستی اوست
مسعود
2019-06-11T16:09:02
هم بدان قرآن که وی را پاره سیست مثنوی قرآن شعر پارسیست
علی
2021-01-29T09:59:26
در راهنمای انتهای متن که با فونت قرمز اشاره به توضیح بخش بعدی دارد کلمه قفس صحیح است نه قفص!
شیدا خاتمی
2021-03-06T15:00:25
با سلام. صبح شد ای صبح را "پشت" و پناه به اشتباه صبح و پناه درج شده.
آصف همتی
2017-09-07T07:20:39
به نظر می‌رسد مصرع دوم بیت بیست و هفتم این طور باشد: ای منزه از «بیان» و ...در ضمن شماره‌گذاری شدن ابیات هم می‌تواند مفید باشد.
مهدی کاظمی
2017-11-11T12:09:38
عالمیان و ادمیان جملگی برای این غیور شدند که حضرت حق در غیرتمندی گوی سبقت از همگان ربودند غیرت عبارت است از ناپسند دانستن شرکت دیگران در حق خود است ..غیرت معشوق برما اینست که نمپسندد بر غیری جز او مشغول باشیم و اما غیرت ما اینست که جز حضرت جلال به غیر مشغول نباشیم و غیرت او اینست که جز به او محتاج نباشیم و اسیر جاه و مال و مقام نشویم .(.اینگونه است که فقر مقام است .).جمله عالم زان غیور آمد که حقبرد در غیرت برین عالم سبقاو مثل جان و روح است و کل عالم همچنان کالبد و جسم ...بر همین اساس جهان ازو زندگی میگیرد هرچه نیک و بد ازوست که هست... او چو جانست و جهان چون کالبدکالبد از جان پذیرد نیک و بدکسیکه به مقام شهود میرسه و محراب نمازش دیدن معشوق میشه (عین) برگشتن به عقب و بسوی ایمان رفتنش رو زشت و ناپسند(شین)بدون ...سالک در مراحل سلوک از مرحله ایمان داشتن و شک و یقین عبور میکنه وقتیکه به عینیت رسیده باشه دیگه نباید اداب ظاهری و اولیه ایمانی برگرده...هر که محراب نمازش گشت عینسوی ایمان رفتنش می‌دان تو شینهرکسی همنشین شاه و جامه دار او شد اگه برای تجارت کردن به ماموریت بره زیان میبینه /...منظور اینه که عبادات ظاهری و صورت طاعات نباید انقدر بنده را بخود مشغول کند که از حقیقت عالم معنی در حضور بودن غافل شوند ...آداب ظاهری ایمان باید رعایت کرد ولی غرق در آن نشد .هر که شد مر شاه را او جامه‌دارهست خسران بهر شاهش اتجارهرکسی با شه همنشین شود در استانه درگاه الهی ماندنش زشت و غبن است هر که با سلطان شود او همنشینبر درش شستن بود حیف و غبینهرکسی که بتونه دستبوس شاه باشه اگه پای شاه رو ببوسه دچار خطا و اشتباهه.. مولانا درینجا با مثال مختلف سعی دراین داره که بگه وقتی میتونی کار نیک تری انجام بدی به کار ساده تری بسنده نکن ...دستبوسش چون رسید از پادشاهگر گزیند بوس پا باشد گناهگرچه پابوسی خودش خدمت است ولی در مقابل کار شریف تر که دستبوسی و قرب بیشتر نزد شاه است اشتباه بزرگیستیعنی وقتی میتونی غرق در احوال روحانی و لذت حضور باشی به یک نماز ساده و دعای کوتاه و تکراری بسنده نکن گرچه سر بر پا نهادن خدمتستپیش آن خدمت خطا و زلتست
مهدی کاظمی
2017-11-15T12:15:13
هر صبحی که از مشرق طلوع کرد خود را مانند چشمه وجودت در جوش و خروش یافت برای شیرینی لبهای تو هیچ بهایی وجود نداره پس چجوری این سرگشته خودت رو با بهانه های مختلف دوری میکنی ... ای که هر صبحی که از مشرق بتافتهمچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافتچون بهانه دادی این شیدات راای بها نه شکر لبهات راجان جهان تویی وجهان کهنه و قدیمی ازتو جان داره و نو میشه این ناله های تن خاکی و بیجان مارو گوش کن .. مولانا در ادامه میگه از شرح ..گل .. گفتن دست میکشه و به شرح حال بلبل که احوال عاشق شیداست روی میاره ای جهان کهنه را تو جان نواز تن بی جان و دل افغان شنوشرح گل بگذار از بهر خداشرح بلبل گو که شد از گل جدااین جوش و شور ما از غم و شادی دنیوی نیست زیراکه با بدست اوردن چیزی شاد و با ازدست دادن چیز دیگری غمگین نمیشویم و حتی این هوش و دریافتهای ماهم از خیال و توهمات ذهنی نیست بلکه از احوال و تجلیات ربانیست ...این احوالات و شادیها و غمهای عارف از یه دنیای دیگه ای سرچشمه میگیره ... خیلیها این احوالات را انکار میکنن و به تمسخر میگیرن ومیگن عشق توهمی بیش نیست مولانا پیامی واسه این افراد داره و میگه اگه شماها ازین احوال دورید و غافلید لااقل منکر این عشق و مستی نشوید دلیل مولانا هم بسیار زیباست ..میفرماید برای اینکه حضرت حق بسیار قادر و تواناست و میفرماید تو با مقیاس های انسانیت تلاش برای فهم این احوال نکن و از منزل جور و احسان بیرون بیاا از غم و شادی نباشد جوش مابا خیال و وهم نبود هوش ماحالتی دیگر بود کان نادرستتو مشو منکر که حق بس قادرستتو قیاس از حالت انسان مکنمنزل اندر جور و در احسان مکنجور و ظلم و نیکی و بخشش همگی حادث اند و پایان پذیر اند .. این حوادث گذرا و فانی اند و وارث باقی حضرت حق است ...مولانا ادامه میده که دیگه صبح شده و باید حسام الدین رو از خدمت و از نوشتن معاف کنه و به نوعی از خداوند عذر او را میخواهد جور و احسان رنج و شادی حادثستحادثان میرند و حقشان وارثستصبح شد ای صبح را صبح و پناهعذر مخدومی حسام‌الدین بخواهکه بزرگترین بخشنده عقل و جانها تویی و اصل جانها و نورانیت زندگانی تویی ... مولانا باز به صبح و نوری که در اسمان دمیده میشه اشاره میکنه وبه معشوق میگه ماهم ازنور تو در حال نوشیدن می صبحگاهی از از باده منصوری توهستیم باده ای که باعث مستی و انالحق زدن منصور حلاج شد..باده ای بسیار مست کنندهعذرخواه عقل کل و جان تویجان جان و تابش مرجان تویتافت نور صبح و ما از نور تودر صبوحی با می منصور توچیری که تو دادی مارو چنین مست و بیخود میکنه وگرنه خود مستی چیه که بخواد مارو به طرب بیاره ... جوشش این می گدای جوشش عشق ماست تا اثر خودش رو نمایان کنه چرخ گردون هم واسه کشف شدن گدای هوش ادمیست این باده با مستی ما معنی و هویت پیدا کرده نه که ما ازو و این جهان ماده بخاطر بودن ما موجود بنظر میاد نه اینکه ما ازو بوجود اومده باشیم...وجود ما همچو زنبوره و این قالبهای جسم همچو موم و براحتی هرقالب رو در کنار دیگری گذاشتیم دادهٔ تو چون چنین دارد مراباده کی بود کو طرب آرد مراباده در جوشش گدای جوش ماستچرخ در گردش گدای هوش ماستباده از ما مست شد نه ما ازوقالب از ما هست شد نه ما ازوما چو زنبوریم و قالبها چو مومخانه خانه کرده قالب را چو موم
مهدی کاظمی
2017-11-13T12:31:10
تو برای خدمت عاشقانه این عالم رو بوجود اوردی ..لطفی بر گرفته از لطف تا با تجربه این عالم باز بتو برگردیم و قدر تورو بدونیم و باتو یکی شویماین من و ما بهر آن بر ساختیتا تو با خود نرد خدمت باختیتا من و توها همه یک جان شوندعاقبت مستغرق جانان شوندحالا دیگه ما بوجود اومدیم بیا ایکسیکه با فرمان موجود باش ما بوجود اومدیم(امر کن) ایکه تو از هر بیان و کلام برتری ..این همه هست و بیا ای امر کنای منزه از بیا و از سخن
مهدی کاظمی
2017-11-13T12:28:47
برای خشنودی و رضایت شاه یگانه خودم عاشق درد و رنجی ام در زندگی متحمل میشم ...مولوی معتقده عاشق لطف یار بودن سهل و اسونه و عاشق جور یار بودنه که مرد راه عشق رو مدعیان دروغین تمییز میکنه...عاشق خاک غم و اندوه نگار رو سرمه چشمانش میکنه تا ازین دریای اشک چشماش مروارید های روحانی حاصل کنه و دست خالی بدیدار معشوق نائل نشه عاشقم بر رنج خویش و درد خویشبهر خشنودی شاه فرد خویشخاک غم را سرمه سازم بهر چشمتا ز گوهر پر شود دو بحر چشمگریه و اشکی که درین راه ریخته میشه همون گوهر و مروارید دریای عشقه و مردمان عادی اون قطرات اب و اشک معمولی می انگارند .این گریه ها حاکی از شاکی بودن من از جان جانم نیست که من در مقام تسلیم و رضا هستم در واقع من راوی این احوالات هستم اشک کان از بهر او بارند خلقگوهرست و اشک پندارند خلقمن ز جان جان شکایت می‌کنممن نیم شاکی روایت می‌کنمیه چیزی تو درونم ندایی سر میده که من رنجیده خاطرم از آن شاه خوبان اما من به این دورویی میخندم دل همی‌گوید کزو رنجیده‌اموز نفاق سست می‌خندیده‌امبزرگی کن ای که من بر استانه درگاهت ولی تو در صدر جایگاه عشاق راستین هستی ...براستیکه بالا و پایین توی عالم معانی که تو هستی بیمعناست و ماهمه اونجا یکی هستیم و آنیکی تویی راستی کن ای تو فخر راستانای تو صدر و من درت را آستانآستانه و صدر در معنی کجاستما و من کو آن طرف کان یار ماستتو از قید من و ما ازادی و روحی واحد در مرد و زن هستی مرد و زن وقتیکه یکی شوند و جنسیت معنی پیدا نکنه اون تویی ای روح مجرد ای معشوق نهانی وقتیکه حتی همین یکی شدنها هم ازبین میرن اون چیزی که میمونه اون تویی..ای رهیده جان تو از ما و منای لطیفهٔ روح اندر مرد و زنمرد و زن چون یک شود آن یک تویچونک یکها محو شد انک تویتو برای خدمت عاشقانه این عالم رو بوجود اوردی ..لطفی بر گرفته از لطف
مهدی کاظمی
2017-11-12T12:19:32
خداوند غیرت خواهد ورزید برکسیکه به شهودی میرسه و بعد ازون بدنبال این رایحه خوش میگرده. شاه را غیرت بود بر هر که اوبو گزیند بعد از آن که دید روغیرت حضرت مانند گندم است در مقابل غیرت مردم که مانند کاه میمونه واصل و ذات غیور بودن مختص خداونده و غیرتی که مردمان دارن شبیهه غیرت حق میمونهغیرت حق بر مثل گندم بودکاه خرمن غیرت مردم بوداصل غیرتها بدانید از الهآن خلقان فرع حق بی‌اشتباهبیشتر ازین شرح غیوری حق تعالی رو ادامه نمیدم و شکوه میکنم از جفای محبوب و نگاری که در ذات و دل بسیار غنی ست(ده دله:صفت غیرت بر چندین داشتن)شرح این بگذارم و گیرم گلهاز جفای آن نگار ده دلهازین غیرت او بر اغیار مینالم وازین ناله خوشش میاد چونکه براین غم باید رشک برد ونالید واگر ننالم به تلخی از بیتوجهی او یعنی در حلقه مستان او نیستم ...کسیکه شکوه و گلایه از توجه بیشتر معشوق نمیکنه یعنی در گیر دار چیزای دیگه اییه و در حلقه عشاق نیست نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدشاز دو عالم ناله و غم بایدشچون ننالم تلخ از دستان اوچون نیم در حلقهٔ مستان اوچجوری ننالم مثل شبی که هرگز روز نمیشه و ناکام و نا امید ازین وصال شده... وصال به روی روز افروز و روشنایی بخش اوچون نباشم همچو شب بی روز اوبی وصال روی روز افروز اواین احوال ناخوشی و گلایه به جان من خوش مینشینه ...جانم فدای یار دل رنجان من ... ناخوش او خوش بود در جان منجان فدای یار دل‌رنجان من
مهدی کاظمی
2017-11-14T12:32:10
ما وابسته به جسم هستیم و چطور میتوانیم تورو با این جسم ببینیم ؟یا درخیالمون غم و خندیدنت رو تصور کنیم ماها که با تعاریف جسمی زندگی کردیم و همه چیز رو همینطوری تصور و مقیاس میکنیم(غم وشادی) چگونه میتونیم لایق دیدار حق باشیم جسم جسمانه تواند دیدنتدر خیال آرد غم و خندیدنتدل که او بستهٔ غم و خندیدنستتو مگو کو لایق آن دیدنستکسیکه محدود به همین صفاتی مانند غم و خنده است پس وجودش و موجودیتش به همین صفات عاریتی بسته اس اما باغ سرسبز عشق و اون عالم الهی بی منتها پر از میوه های متنوع تر از حالاتی مثل غم و شادی و خنده اس ...آنک او بستهٔ غم و خنده بوداو بدین دو عاریت زنده بودباغ سبز عشق کو بی منتهاستجز غم و شادی درو بس میوه‌هاستعالم سرسبز عاشقی ازین دوحالت غم و شادی و امثالهم برتر است و در گروئه پاییز و بهار نیست ...مولانا میخواد بگه عالم عاشقی(الهی) عالمی ماوراء محدودیات ماست خارج از جهاتی مثل بالا و پایین و یا حالاتی مثل غم و شادی و یا فصولی مثل پاییز و بهار ...اخوال عاشق ورای غم و شادی زودگذره و بسته به اتفاقات روزمره نیست عاشق در عالمی اصیل تر و در حال و هوایی وسیع تر سیر میکنه ... زکات روی خوبت رو با روشن کردن این احوال برما بده ای صاحب حسن و روی خوب... با کرشمه و غمزه ای ازین روی خوبت و ازین احوال روحانی داغ تازه ای بردلم ماند وحسرت وصالت بیشتر شد عاشقی زین هر دو حالت برترستبی بهار و بی خزان سبز و ترستده زکات روی خوب ای خوب‌روشرح جان شرحه شرحه بازگوکز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ایبر دلم بنهاد داغی تازه‌ایبر همین منوال من دوست دارم تا خونم هم بریزی و من ازین احوال برخوردار شوم من همین اصرار رو داشتم و او ازین خونریزی میگریخت مراد از غمزه و کرشمه همین احوال و دریافتهای عالم عشق هست ...کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ایبر دلم بنهاد داغی تازه‌ایمن حلالش کردم ار خونم بریختمن همی‌گفتم حلال او می‌گریختتوییکه ازین ناله و درخواست ما برای معرفت و اشنایی با این احوال گریزان و فراری هستی و رموز مستی رو باخودت به پنهان میبری ....با اینکارت چرا غم بدل ما غمناکیان میریزی ...چون گریزانی ز نالهٔ خاکیانغم چه ریزی بر دل غمناکیان
سماعی
2017-05-04T12:24:49
اگر اشتباه نکنم بیت یکی مانده به آخر این‌گونه است:"باده از ما مست شد نی ما ازو / قالب از ما هست شد نی ما ازو""فعلاتن" هجای آخرش باید بلند باشد؛ بلند خواندن "نه" دشوار است.
جهانگیر مدون
2018-10-13T02:54:30
شعرهای مولانا خیلی پرمحتوا و پر مغزه. من فقط برداشتم را از مصرع "قالب از ما هست شد نی ما از او" بنویسم.قالب همان جسم انسان است و منظور از ما همان روحی است خدا در جسم دمیده است. مولانا معتقد است روحی که خداوند در جسم دمیده، خودش به تنهایی این جسم را ساخته، متولد کرده و میمیراند!اگر این تفسیر درست باشد، پس اینکه میگویند در سن سه ماهگی جنین، روح دراو دمیده میشود، اشتباه است! پس تا سه ماهگی، کنترل و ساخت قالب بر عهده چه کسی بوده؟نتیجه دیگر اینکه هر تغییر و خلقی در این قالب(بیماری، کسالت، ...)همگی ساخته دست ماست. همان مایی که مولانا میگوید نه جسم!یعنی برای سلامتی قالب باید ما(روح، یا جان ) را پالایش کنی تا حاصلش را در قالب ببینی.
جهانگیر مدون
2018-10-13T03:04:44
"باده از ما مست شد، نی ما ازاو"همانطور که قبلا هم گفتم منظور از ما روحی است که از خدا درما به امانت گذاشته و اعتقاد براین این است که این روح(ما)، قالبمان(جسم) را ساخته.در مورد باده و مستی، همین بس که اگر باده(ساده ترین تعریف آن که مخمر است) را در قالب تنها بریزیم هیچ مستی حاصل نمیشود. مثل اینکه باده در شکم فرد مرده ای بریزیم!!!
هانیه سلیمی
2018-11-06T18:57:31
مصرع " کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای" آنطور که دکتر سروش میخواند صحیح تر مینماید: "کز کرشمه(ی ) غمزه ی غمازه ای"