مولانا:گفت پیغامبر که نفحتهای حق اندرین ایام میآرد سبق
❈۱❈
گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
❈۲❈
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجهتاش
❈۳❈
جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا
❈۴❈
تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای حیوان نیست این
گر در افتد در زمین و آسمان
زهرههاشان آب گردد در زمان
❈۵❈
خود ز بیم این دم بیمنتها
باز خوان فابین ان یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی
❈۶❈
دوش دیگر لون این میداد دست
لقمهٔ چندی درآمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمانست ای لقمه برو
❈۷❈
از هوای لقمهٔ این خارخار
از کف لقمان همی جویید خار
در کف او خار و سایهش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
❈۸❈
خار دان آن را که خرما دیدهای
زانک بس نان کور و بس نادیدهای
جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستهٔ خاری چراست
❈۹❈
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفیزادی برین اشتر سوار
اشترا تنگ گلی بر پشت تست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
❈۱۰❈
میل تو سوی مغیلانست و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مردریگ
ای بگشته زین طلب از کو بکو
چند گویی کین گلستان کو و کو
❈۱۱❈
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریکست جولان چون کنی
آدمی کو مینگنجد در جهان
در سر خاری همی گردد نهان
❈۱۲❈
مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
❈۱۳❈
این حمیرا لفظ تانیشست و جان
نام تانیثش نهند این تازیان
لیک از تانیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
❈۱۴❈
از مؤنث وز مذکر برترست
این نی آن جانست کز خشک و ترست
این نه آن جانست کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین گاهی چنان
❈۱۵❈
خوش کنندهست و خوش و عین خوشی
بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
❈۱۶❈
چون شکر گردی ز تاثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
❈۱۷❈
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحبسر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست
❈۱۸❈
او بقول و فعل یار ما بود
چون بحکم حال آیی لا بود
لا بود چون او نشد از هست نیست
چونک طوعا لا نشد کرها بسیست
❈۱۹❈
جان کمالست و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کاندر دمیدم در دلت
❈۲۰❈
زان دمی کادم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت
مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت
❈۲۱❈
سر از آن خواب مبارک بر نداشت
تا نماز صبحدم آمد بچاشت
در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
❈۲۲❈
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خواندهام عیبی مگیر
از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یکدمی
❈۲۳❈
لیک میگوید بگو هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب
❈۲۴❈
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمتست
چون به ما نسبت کنی کفر آفتست
❈۲۵❈
ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند
زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند
❈۲۶❈
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بی نشان
❈۲۷❈
جان دشمندارشان جسمست صرف
چون زیاد از نرد او اسمست صرف
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
❈۲۸❈
آن نمک کز وی محمد املحست
زان حدیث با نمک او افصحست
این نمک باقیست از میراث او
با توند آن وارثان او بجو
❈۲۹❈
پیش تو شسته ترا خود پیش کو
پیش هستت جان پیشاندیش کو
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستهٔ جسمی و محرومی ز جان
❈۳۰❈
زیر و بالا پیش و پس وصف تنست
بیجهتها ذات جان روشنست
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوتهنظر
❈۳۱❈
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس
روز بارانست میرو تا به شب
نه ازین باران از آن باران رب
کامنت ها