گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر

❈۱❈
ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر
یک لحظه سلف دیده کاین جایم تا دانی بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر
❈۲❈
در بسته به روی من یعنی که برو واپس بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر
❈۳❈
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
تو دست گزان بر من کاین جمله ز دست تو من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر
❈۴❈
کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر
ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر
❈۵❈
چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر
احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر
❈۶❈
ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در
در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان بگداخت‌همی نقشی بفسرده بدین آذر
❈۷❈
گفتا که خطاب تو هم باقی این برفست تا برف بود باقی غیبست گل احمر
گفتم که الا ای مه از تابش روی تو خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر
❈۸❈
آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی از آتش رخسارم وانگه تو نه سامندر
گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر
❈۹❈
گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر
❈۱۰❈
وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان در حال درخشانی وز تابش او برخور
گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر
❈۱۱❈
آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر
❈۱۲❈
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی پرنور از او عالم تبریز از او انور
او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر

فایل صوتی دیوان شمس غزل شمارهٔ ۱۰۳۳

تصاویر

کامنت ها

همایون
2018-07-27T01:17:03
غزل قصیده‌ای زیبا از عشق، عشق جلال دین به پیر خود شمس و توضیح این عشق خاص که با هر گونه تعاریف دیگر از عشق که یک سوی آن بیرون از زندگی‌ و انسان است تفاوتی اساسی‌ دارد بطوریکه فریاد الله اکبر از نهاد آدمی و از حیرت بزرگ او بر می‌‌آورد که این چگونه عشق عظیمی‌ است که هر دو سر آن انسان است بی‌ آنکه از نوع عشقی‌ زمینی و جسمانی باشدمانند قصیده با مقدمه‌ای شیرین از توصیف یک ماجرا و یا زیبائی طبیعی سخن آغاز می‌‌شود، یک ناز و نیاز و یک تعقیب و گریز عاشقانه که ویژه عشقی‌ جسمانی‌ میان دو انسان است که بی‌ شک با سبقه‌ای واقعی‌ نیز توأمان بوده است و شاعر نیز تلاش می‌‌کند آنرا تا حد تمنای بوسیدن زورکی به استعاره در آورد تا گستاخی کلام را در بلاغت و رسایی ژرفای کشش و علاقه خود به حد اعلی برساندو سخن به آنجا می‌‌کشد که جلال دین آشنایی خود با شمس را به زنده شدن نقشی بر کاغذ تشبیه می‌‌کند و خود را تمامی محو و فنا در او می‌‌بیند و در این سخن هم حقیقت و هم واقعیت نهفته است بطوری که شمس می‌‌گوید نیازی به گفتن نیست و تا وقتی حرف می‌‌زنی چون برفی روی گل را می‌‌پوشانی ولی مگر کسی‌ می‌‌تواند به این حالت شگرف برسد و آن را بیان نکندولی راز همین است که بتوانی صبر کنی یعنی‌ این حالت را در خود نگاه داری بی‌ آنکه آن را به حرف مبدل سازی، آن موقع است که جان تو درخشیدن می‌‌گیرد و وجود تو نور افشانی می‌‌کند چون طلای خالص و همه از آن برخوردار می‌‌شوند وقتی به تو نگاه می‌‌کنند و سخن ترا می‌‌شنوندمی‌ گوید که می‌‌ترسم آن گوهری که از دیدن تو در چشم من نشسته است از بین برود که برای من همان بس و کافی‌ استشمس پیامی دیگر می‌‌دهد و آن این است که این عشق از بین رفتنی نیست تو همیشه از من برخورداری و این باغ همیشه میوه می‌‌دهد و تا ابد ادامه خواهد یافت