مولانا:منم از جان خود بیزار بیزار اگر باشد تو را از بنده آزار
❈۱❈
منم از جان خود بیزار بیزار
اگر باشد تو را از بنده آزار
مرا خود جان و دل بهر تو باید
که قربان تو باشد ای نکوکار
❈۲❈
ز آزار دلت گر چه نگویی
درون جان من پیداست آثار
بهار از من بگردد چون ندانم
چو در دل جای گلشن پر شود خار
❈۳❈
گناهم پیش لطفت سجده آرد
که ای مسجود جان زنهار زنهار
گنه را لطف تو گوید که تا کی
گنه گوید بدو کاین بار این بار
❈۴❈
تن و جانی که خاک تو نباشد
تن او سله باشد جان او مار
تو خورشیدی و مرغ روز خواهی
چو مرغ شب بیاید نبودش بار
❈۵❈
چو برگیری تو رسم شب ز عالم
چه پرها برکند مرغ شب ای یار
به حق آن که لطف تو جهانست
که آن جا گم شود این چرخ دوار
❈۶❈
به چشم جان چه دریا و چه صحرا
در آن عالم چه اقرار و چه انکار
به تنگی درفتد هرک از تو ماند
فروکن دست و او را زود بردار
❈۷❈
به قصد از شمس تبریزی نگردم
چگونه زهر نوشد مرد هشیار
کامنت ها