مولانا:خداوند خداوندان اسرار زهی خورشید در خورشید انوار
❈۱❈
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
❈۲❈
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده ز آتش او آب حیوان
که آبش خوشترست ای دوست یا نار
❈۳❈
از آن آتش بروییدست گلزار
و زان گلزار عالمهای دل زار
از آن گلها که هر دم تازهتر شد
نه زان گلها که پژمردست پیرار
❈۴❈
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاریست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر از این غار
❈۵❈
ز انکارت بروید پردههایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی مینمودی روی یوسف
چون آن پرده غرض میگشت اظهار
❈۶❈
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرضهاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
❈۷❈
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
❈۸❈
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
❈۹❈
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازست سوی بلغار
❈۱۰❈
در آن صحرا بچر گر مشک خواهی
که میچرد در آن آهوی تاتار
نمیبینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار
❈۱۱❈
کی داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غمخوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقه نازنینان باشی بس خوار
❈۱۲❈
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
❈۱۳❈
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندنش ز جنت حور ابکار
❈۱۴❈
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
❈۱۵❈
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
❈۱۶❈
که روح القدس پایش می ببوسید
ندا آمد که پایش را مه آزار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
❈۱۷❈
به حق آنک آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کردست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که اینست لابه ما اندر اسحار
کامنت ها