مولانا:لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
❈۱❈
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
ساعتی بیرونیان را میربود از عقل و دل
ساعتی اهل حرم را میببرد از هوش و کار
❈۲❈
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
گردشی از گردش او در دل هر بیقرار
گاه از نوک قلم سوداش نقشی میکشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار
❈۳❈
چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
❈۴❈
مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان
مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
❈۵❈
شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او
هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار
کامنت ها