مولانا:ای نهاده بر سر زانو تو سر وز درون جان جمله باخبر
❈۱❈
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکش روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
❈۲❈
بحر خونست ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژه او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
❈۳❈
او به زیر کاه آب خفتهست
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدادیی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
❈۴❈
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پارهای زین گرمتر
سرکه آشامی و گویی شهد کو
دست تو در زهر و گویی کو شکر
❈۵❈
روح را عمریست صابون میزنی
یا تو را خود جان نبودست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را
شرم بادت آخر از آیینه گر
❈۶❈
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد ز آینه جانت گهر
کامنت ها