مولانا:اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر زیرا برهنهای تو و اندیشه زمهریر
❈۱❈
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر
زیرا برهنهای تو و اندیشه زمهریر
اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج
اندیشه کردن آمد سرچشمه زحیر
❈۲❈
ز اندیشهها برون دان بازار صنع را
آثار را نظاره کن ای سخره اثیر
آن کوی را نگر که پرد زو مصورات
وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر
❈۳❈
گلگونهای کز اوست رخ دلبران چو گل
سرفتنهای کز اوست رخ عاشقان زریر
خوش از عدم همیپرد این صد هزار مرغ
از یک کمان همیجهد این صد هزار تیر
❈۴❈
بیچون و بیچگونه برون از رسوم و فهم
بیدست میسریشد در غیب صد خمیر
بیآتشی تنور دل و معدهها فروخت
نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر
❈۵❈
از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش
وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر
شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ
زنبیل برگشا که عطا آمد ای فقیر
❈۶❈
زفت آمد آن نواله و زنبیل را درید
از مطبخ خدای نیاید صله حقیر
آن کس که من و سلوی بفرستد از هوا
و آنک از شکاف کوه برون میکشد بعیر
❈۷❈
وان کو ز آب نطفه برآرد تهمتنی
وان کو ز خواب خفته گشاید ره مطیر
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
❈۸❈
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم
خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
کامنت ها