مولانا:فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
❈۱❈
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
❈۲❈
ولیک طالع خورشید و مه سفر باشد
که تاز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد وزان هجر عذرها میخواست
بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر
❈۳❈
بگفتمش که ز روباه شانگی بگذر
که شیر کرد شکارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا که شد مدار سفر
❈۴❈
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی که خست در این راهها ز خار سفر
به روی آینه بنگر که از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
❈۵❈
سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست
تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روانست در بهار سفر
❈۶❈
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملکت که بگسترد در دوار سفر
کامنت ها