مولانا:رحم کن ار زخم شوم سر به سر مرهم صبرم ده و رنجم ببر
❈۱❈
رحم کن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهی غوطهام
زهر مرا غوطه ده اندر شکر
❈۲❈
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو که غم انگیز شد
مژده تو دادیش ز رزق و مطر
❈۳❈
مادر اگر چه که همه رحمتست
رحمت حق بین تو ز قهر پدر
سرمه نو باید در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر
❈۴❈
بود به بصره به یکی کو خراب
خانه درویش به عهد عمر
مفلس و مسکین بد و صاحب عیال
جمله آن خانه یک از یک بتر
❈۵❈
هر یک مشهور بخواهندگی
خلق ز بس کدیه شان بر حذر
بود لحاف شبشان ماهتاب
روز طواف همشان در به در
❈۶❈
گر بکنم قصه ز ادبیرشان
درد دل افزاید با درد سر
شاه کریمی برسید از شکار
شد سوی آن خانه ز گرد سفر
❈۷❈
در بزد از تشنگی و آب خواست
آمد از آن خانه یتیمی به در
گفت که هست آب ولی کوزه نیست
آب یتیمان بود از چشم تر
❈۸❈
شاه در این بود که لشکر رسید
همچو ستاره همه گرد قمر
گفت برای دل من هر یکی
در حق این قوم ببخشید زر
❈۹❈
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
روشن و آراسته زیر و زبر
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد
شهر به نظاره پی یک دگر
❈۱۰❈
گفت یکی کأخر ای مفلسان
کشت به یک روز نیاید به بر
حال شما دی همگان دیدهاند
کن فیکون کس نشود بخت ور
❈۱۱❈
ور بشود بخت ور آخر چنین
کی شود او همچو فلک مشتهر
گفت کریمی سوی بر ما گذشت
کرد در این خانه به رحمت نظر
❈۱۲❈
قصه درازست و اشارت بس است
دیده فزون دار و سخن مختصر
کامنت ها