گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس

❈۱❈
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس
روی ویست گلستان مار بود در او نهان جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس
❈۲❈
کان زمردی مها دیده مار برکنی ماه دوهفته‌ای شها غم نخوریم از غلس
بی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زند جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس
❈۳❈
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی هست اثر حمایتت گر زره‌ست وگر فرس
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس
❈۴❈
چرخ میان آب تو بر دوران همی‌زند عقل بر طبیبیت عرضه همی‌کند مجس
ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان تو سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس
❈۵❈
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم آنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خس
خاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات او خاک که آب می‌خورد ماش شدست یا عدس
❈۶❈
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس
❈۷❈
بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس

فایل صوتی دیوان شمس غزل شمارهٔ ۱۲۰۶

تصاویر

کامنت ها

یوسف
2015-10-24T14:23:46
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پسزانک حوالی عسل نیش زنان بود مگسهرکس به سمت لب تو و به بوسه پیش بیاد، از هر طرف کلی زخم میخوره، چونکه زنبور هرکی رو که به کندوش نزدیک بشه، نیش میزنههرکس به طمع هوس به عشق نزدیک بشه کلی شکنجه خواهد شد و زخم خواهد خورد چرا که عشق موضوعی نیست که برای چشیدن طعم بهش نزدیک شد!روی ویست گلستان مار بود در او نهانجعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسسصورت او به زیبایی گلستان می ماند، اما ماری در او نهفته است، گیسوان او به سیاهی شب است که هم دزد هم پاسبان هر دو در او مشغول به کار هستند.درسته چهره ی یارت خیلی زیباست اما خطر های فراوانی توش پنهانه، هیچ زیبایی بدون خطر و دردسر نیست، باید حواست باشه که با چی می خوای مواجه بشی و چرا میخوای وارد این وادی بشیبی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زندجان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بسجهان بدون تو چه حقه یا کلکی می تونه به آدم بزنه، چطور می تونه ساکت بمونه، هم دنیا هم نفس های تو، در خدمت تو هستن،بودن تو برابر هست با داشتن جان و جهان در آن واحد (با بودن تو کنارم، مالک همه چیز خواهم شد)شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بودصد مه و آفتاب را نور توست مقتبسخورشید و گرمای تو از عالم معناست نه از این خورشیدی که همه جا رو رشن کرده، روشنایی که تو داری از صدتا نور مهتاب و خورشید بالاتره و برتره.ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان توسجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفسغذاها و مزه های فراوان با اشتیاق و اختیار خود به سوی سفره ای که تو داری سرازیر می شوند چرا که لیاقت میخواد بر سر سفره ی تو بودن!دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهمآنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خسبخشندگی که دستان تو داره، به مانند سخاوتی هست که بهار داره در بخشیدن به زمین، خارها و انواع گیاهانخاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات اوخاک که آب می‌خورد ماش شدست یا عدسخاکی که غذایش نور باشد، از او طلا و نقره می روید، و خاکی که با آب تغذیه شود از او ماش و عدس به عمل میاد. (کنایه از انسانهایی ست که به جانشان نور می تابد، و آنها رو به کیمیا تبدیل میکند اما انسانی که فقط با طعام زمینی تغذیه می کند فقط زاد و ولد می کنند! )چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خودچند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کستا کی می خواهی از خودت و افکار و خیالات درونت فرار کنی، یکبار می بینی که هیچ کس دیگه ای پشت سرت نیست. (دیگه وقت مرگت فرا رسیده و تو همه ی عمر از حقیقت گریزان بودی)
مجید
2016-03-23T06:41:37
این حاشیه را یکی از مراجعین سایت نوشته:چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خودچند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کستا کی می خواهی از خودت و افکار و خیالات درونت فرار کنی، یکبار می بینی که هیچ کس دیگه ای پشت سرت نیست. (دیگه وقت مرگت فرا رسیده و تو همه ی عمر از حقیقت گریزان بودی)اینجا قصد نوشتن حاشیه ندارم؛ فقط پرسشی دارم که چرا باید کسی که درکی از شعر مولوی ندارد بر آن حاشیه بنویسد و سطح درک خودش را ترویج کند؟ و مانند ترجمه و تفاسیر من درآأوردی قرآن مدام با پرانتز باز کردن افکار خود را به مولانا نسبت دهد؟ دردناک است که چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کسرا تفسیر کن یکه یعنی : تا کی می خواهی از خودت و افکار و خیالات درونت فرار کنی، یکبار می بینی که هیچ کس دیگه ای پشت سرت نیست. (دیگه وقت مرگت فرا رسیده و تو همه ی عمر از حقیقت گریزان بودی)باید به این عزیز گفت: چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کستا کی می خواهی از خودت و افکار و خیالات درونت را عین حقیقت ببینی؛ یکدفعه می بینی که دیگه وقت مرگت فرا رسیده و تو همه ی عمر حقیقت را مطابق میلت تفسیر کردی با حقیقت مواجه می شوی
بابک چندم
2016-03-24T06:08:53
95 جان،دقیقاً آنچه بانو روفیا فرمود، مضافاً آنکه در این ایام نوروز شرط وفا نباشد که به جای قدردانی از زحمات جناب حمید رضا بدو توهین نمود...
بابک چندم
2016-03-24T07:39:39
خدمت دو دوستی که در باب این بیت: چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خودچند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کسبه نقد پرداخته اند عرض شود که بنده کارشناس نیستم ولی این شاید به کار آید:چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود...در اینجانقش: ظاهر، جسم، شکلخیال: آنچه از خیال آید و مخالف حقیقت باشدمی فرمایدای دل چرا بترسی از ظاهر خود که از خیال خودت سرشته شده...یعنی که شکل و ظاهر و جسم تو را خیال خودت بوجود آوردهچند گریز می کنی باز نگر که نیست کَس...چند گریز می کنی، یعنی چرا ذهنت دایم به این سو و آن سو می رودباز نگر، یعنی دقت کن و دقیق بینکه نیست کَس، یعنی که اصلاً شخصی وجود ندارد که بخواهد ظاهر و شکل و جسمی داشته باشددر اینجا به دل می گوید که آن شکل و ظاهرو جسمی که برای خود می بیند تخیلیست (و مثل خیال موقتی) و زاییده خیال خود دل.و در بیت پیشین:رنگ جهان چو سِحرها...رنگ در اینجا به معنای رنگارنگ، و طریق و روش، و سه دیگر نیرنگ و خدعه همه را در بر داردیعنی که ماهیت جهان اینچنین است و سحر و افسون باشدعشق عصایِ موسوی...یعنی که عشق مانند عصای (staff) موسی استباز کند دهان خود درکشدش به یک نفس...آن روایت موسی و (به گمانم) کاهن فرعون بود که کاهن عصایش را تبدیل به مار کرد و موسی نیز عصای خود را تبدیل به ماری دیگر و مار موسی مار کاهن را بلعید.و نماد آنکه حقیقت (عصای موسی) آنچه را که حقیقی نیست و فقط سحر و افسون باشد (عصای کاهن) را می بلعددر اینجا عشق مانند عصای موسی سحر و افسون جهان (هستی) را می بلعد تا دل از حقایق ظاهری (تخیلی و چون خیال موقتی) به حقیقت راستین برسد...شاعری انگلیسی که اگر حافظه خطا نکند به گمانم Byron بود، نیز چنین آورده:(...Life is the Dream of the Soul) یعنی که زندگی خواب و رویای روح و روان است...
۹۵
2016-03-24T11:07:36
وقتی سخن از پا می رود از سر نباید سخن به میان آورد.
روفیا
2016-03-23T22:44:59
95 جانمدیر تاریخ ما میزبان ماست. هر چند ادبیات فارسی میراث پدران ماست لیک این همت والای ایشان بود که ضمن گرد آوری و طبقه بندی این حجم وسیع اطلاعات به ما فرصت همفکری و تبادل نظر پیرامون ادبیات ایران زمین را داد. من هرگز چنین اراده و همتی نداشتم و چنین زحمتی به خود ندادم! بر من است که همت ایشان را پاس دارم و بدانم که نقد نیز چون هر رفتار اجتماعی دیگری آداب خاص خود را دارد.