مولانا:گستاخ مکن تو ناکسان را در چشم میار این خسان را
❈۱❈
گستاخ مکن تو ناکسان را
در چشم میار این خسان را
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامه رسان را
❈۲❈
ایشان را دار حلقه بر در
هم نیز نیند لایق آن را
پیشت به فسون و سخره آیند
از طمع مپوش این عیان را
❈۳❈
ایشان چو ز خویش پرغمانند
چون دور کنند ز تو غمان را
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریک اندهان را
❈۴❈
یا دیدن دوست یا هوایش
دیگر چه کند کسی جهان را
تا دیدن دوست در خیالش
میدار تو در سجود جان را
❈۵❈
پیشش چو چراغپایه میایست
چون فرصتهاست مر مهان را
وامانده از این زمانه باشی
کی بینی اصل این زمان را
❈۶❈
چون گشت گذار از مکان چشم
زو بیند جان آن مکان را
جان خوردی تن چو قازغانی
بر آتش نه تو قازغان را
❈۷❈
تا جوش ببینی ز اندرونت
زان پس نخری تو داستان را
نظاره نقد حال خویشی
نظاره درونست راستان را
❈۸❈
این حال بدایت طریقست
با گم شدگان دهم نشان را
چون صد منزل از این گذشتند
این چون گویم مران کسان را
❈۹❈
مقصود از این بگو و رستی
یعنی که چراغ آسمان را
مخدومم شمس حق و دین را
کوهست پناه انس و جان را
❈۱۰❈
تبریز از او چو آسمان شد
دل گم مکناد نردبان را
کامنت ها