مولانا:مدارم یک زمان از کار فارغ که گردد آدمی غمخوار فارغ
❈۱❈
مدارم یک زمان از کار فارغ
که گردد آدمی غمخوار فارغ
چو فارغ شد غم او را سخره گیرد
مبادا هیچ کس ای یار فارغ
❈۲❈
قلندر گر چه فارغ مینماید
ولیکن نیست در اسرار فارغ
ز اول میکشد او خار بسیار
همه گل گشت و گشت از خار فارغ
❈۳❈
چو موری دانهها انبار میکرد
سلیمان شد شد از انبار فارغ
چو دریاییست او پرکار و بیکار
از او گیرند و او ز ایثار فارغ
❈۴❈
قلندر هست در کشتی نشسته
روان در را و از رفتار فارغ
در این حیرت بسی بینی در این راه
ز کشتی و ز دریابار فارغ
❈۵❈
به یاد بحر مست از وهم کشتی
نشسته احمقی بسیار فارغ
کامنت ها