گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:کعبه جان‌ها تویی گرد تو آرم طواف جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف

❈۱❈
کعبه جان‌ها تویی گرد تو آرم طواف جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این چون فلکم روز و شب پیشه و کارم طواف
❈۲❈
بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست پیش بت من سجود گرد نگارم طواف
رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار برد عرب رخت من برد قرارم طواف
❈۳❈
تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو تشنه وصل توام کی بگذارم طواف
چونک برآرم سجود بازرهم از وجود کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف
❈۴❈
حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفت حاجی دیوانه‌ام من نشمارم طواف
گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف
❈۵❈
گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف
عشق مرا می‌ستود کو همه شب همچو ماه بر سر و رو می‌کند گرد غبارم طواف
❈۶❈
همچو فلک می‌کند بر سر خاکم سجود همچو قدح می‌کند گرد خمارم طواف
خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف
❈۷❈
چار طبیعت چو چار گردن حمال دان همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف
هست اثرهای یار در دمن این دیار ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف
❈۸❈
عاشق مات ویم تا ببرد رخت من ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف
سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
❈۹❈
از سپه رشک ما تیر قضا می‌رسد تا نکنی بی‌سپر گرد حصارم طواف
خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد تا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف
❈۱۰❈
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف

فایل صوتی دیوان شمس غزل شمارهٔ ۱۳۰۵

تصاویر

کامنت ها

صادق
2015-09-10T08:37:32
سلام و ادببخش هایی از این غزل زیبای حضرت مولوی(رحمته الله علیه) را جناب وحید تاج خوانده اند، زیباست
همایون
2018-05-01T23:12:05
عارف غیر از جان حیوانی، جانی دیگردر خود یافته و حس می‌‌کند و از این حس شدیدا احساس شادی می‌‌کند زیرا آن جان را رها و فراگیر می‌‌داند که همه جا حضور دارد حتی در این زمین خاکی. آن جان سوار است و این جان ما چون مرکبی است که به دست آن سوار می‌‌تازد جلال دین برای این باور خود حاضر است قمار کند و شرط همه وجود خود را در میان بگذارد نه به این امید که شرط را ببرد بلکه بر عکس می‌‌خواهد آن را ببازد چون اگر اسب برود آنچه می‌‌ماند سوار است پس نه از غم هراسی دارد نه از دست دادن رخت خود باکی، بلکه چون سروی رها در خزان همان گونه سبز و خرم است که در بهار راهی‌ که او بر می‌‌گزیند از هر گونه زندگی‌ بی‌ خاصیت حیوانی که انگار چون مرده‌ای بر سر دست زندگی‌ خاکی می‌‌رود به دور است بلکه به دنبال شکار است و شکار هم از قضا به دنبال او است این هماهنگی و دریافت آن است که شادی و اطمینان او را کامل می‌‌سازد و در آرزوی مات شدن در بازی شطرنج با هستی‌ است تا هر چه دارد را به پای هستی‌ بریزد و نثار یاری کند که همان جان هستی‌ است و جان جان او نیز هست که چه شیرین است باختن به آن که جان جان توست که اگر این جان جان نمی بود و فقط جان حیوانی می‌‌بود همه چیز فرق می‌‌کرد و آنجا باید همه چیز بدست آورد تا جان ما خوش باشد و جان بچه‌های بچه‌های ما نیز خوش گردد کاری که خواجه و حاجی عاقل ما نیز می‌‌کندپس چنین انسانی‌ زندگی‌ دوباره‌ای می‌‌یابد که با زندگی‌ پیشین بسیار تفاوت دارد و لحظه‌ای از گردش و حرکت باز نمی ایستد و نیامده است که خوش بگذراند بلکه خدمت کند و شادی کند از اینکه در خدمت چیزی بسیار با ارزش است و دائماً گرد آن می‌‌چرخد و طواف می‌‌کند در پایان به خود می‌‌گوید خاموش باش و در این دریا به سر بر وگر نه چون ماهی‌ در تابه‌ای بروی آتش خواهی گردید که البته هیچ گاه خاموش نمی ماند و غزلی آتشین برای فردا در آستین می‌‌پروراند زیرا عشق نیز او را می‌‌ستاید و از سپه رشک ما تیر قضا می‌رسد - تا نکنی بی‌سپر گرد حصارم طواف