مولانا:بگردان شراب ای صنم بیدرنگ که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
❈۱❈
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روحست و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
❈۲❈
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بیحد در آن کنج تنگ
در آن بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی که افتد به دست فرنگ
❈۳❈
چه افرنگ عقلی که بود اصل دین
چو حلقهست بر در در آن کوی و دنگ
ز خشکیست این عقل و دریاست آن
بمانده است بیرون ز بیم نهنگ
❈۴❈
بده می گزافه به مستان حق
که نی عربده بینی آن جا نه جنگ
یکی جام بنمودشان در الست
که از جام خورشید دارند ننگ
❈۵❈
تو گویی که بیدست و شیشه که دید
شراب دلارام و بکنی و بنگ
ببین نیم شب خلق را جمله مست
ز سغراق خواب و ز ساقی زنگ
❈۶❈
قطار شتر بین که گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند تو هم بلنگ
❈۷❈
ره سیرت شمس تبریز گیر
به جرات چو شیر و به حمله پلنگ
کامنت ها