مولانا:تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل
❈۱❈
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل
چو گه خدمت شه آید من میدانم
گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل
❈۲❈
در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل
من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی ای دل تو بیغش و غل
❈۳❈
لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل
من بحل کردم ای جان که بریزی خونم
ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل
❈۴❈
پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل
گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل
❈۵❈
سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل
تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل
❈۶❈
شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شدست او به چنین علت سل
کامنت ها