مولانا:اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
❈۱❈
اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال
❈۲❈
نشستهاند در اومید او قطار قطار
اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال
میان لشکر هجران که تیغ در تیغست
سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال
❈۳❈
هزار گل بنماید که خار مست شود
هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال
به رغم حرص شکم خوار خوان نهد با دل
هزار کاسه کشد بیشکم زهی اقبال
❈۴❈
چو عشق دست برآرد سبک شود قالب
دود بگرد فلک بیقدم زهی اقبال
چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم زهی اقبال
کامنت ها