مولانا:ساقی ز پی عشق روان است روانم لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
❈۱❈
ساقی ز پی عشق روان است روانم
لیکن ز ملولی تو کند است زبانم
می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت
ای دوست بمشکن به جفاهات کمانم
❈۲❈
چون خیمه به یک پای به پیش تو بپایم
در خرگهت ای دوست درآر و بنشانم
هین آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم
وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم
❈۳❈
بشنو خبر بابل و افسانه وایل
زیرا ز ره فکرت سیاح جهانم
معذور همیدار اگر شور ز حد شد
چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم
❈۴❈
آن دم که ملولی ز ملولیت ملولم
چون دست بشویی ز من انگشت گزانم
آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه
من در پی ماه تو چو سیاره دوانم
❈۵❈
وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید
ماننده خورشید سراسر همه جانم
وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی
من همچو دل مرغ ز اندیشه طپانم
❈۶❈
در روزن من نور تو روزی که بتابد
در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم
این ناطقه خاموش و چو اندیشه نهان رو
تا بازنیابد سبب اندیش نشانم
کامنت ها