مولانا:به جان جمله مستان که مستم بگیر ای دلبر عیار دستم
❈۱❈
به جان جمله مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان که جانم
به جان رستگارانش که رستم
❈۲❈
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می نشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
❈۳❈
جمال یار شد قبله نمازم
ز اشک رشک او شد آبدستم
ز حسن یوسفی سرمست بودم
که حسنش هر دمی گوید الستم
❈۴❈
در آن مستی ترنجی می بریدم
ترنج اینک درست و دست خستم
مبادم سر اگر جز تو سرم هست
بسوزا هستیم گر بیتو هستم
❈۵❈
تویی معبود در کعبه و کنشتم
تویی مقصود از بالا و پستم
شکار من بود ماهی و یونس
چو حاصل شد ز جعدت شصت شستم
❈۶❈
چو دیدم خوان تو بس چشم سیرم
چو خوردم ز آب تو زین جوی جستم
برای طبع لنگان لنگ رفتم
ز بیم چشم بد سر نیز بستم
❈۷❈
همان ارزد کسی کش می پرستد
زهی من که مر او را می پرستم
ببرد از کسی کآخر ببرد
به سوی عدل بگریزید ز استم
❈۸❈
چو ری با سین و تی و میم پیوست
بدین پیوند رو بنمود رستم
یقین شد که جماعت رحمت آمد
جماعت را به جان من چاکرستم
❈۹❈
خمش کردم شکار شیر باشم
که تا گوید شکار مفترستم
کامنت ها