مولانا:دانی کامروز از چه زردم ای تو همه شب حریف نردم
❈۱❈
دانی کامروز از چه زردم
ای تو همه شب حریف نردم
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
❈۲❈
گفتم که دلا بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم
بگشاد دلم بغل که می جو
گر هست بیاب من نخوردم
❈۳❈
دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
می گفت بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم
❈۴❈
گفتم که تو بردهای یقین است
من از تو به عشوه برنگردم
دل گفت چگونه دزد باشم
من خازن چرخ لاژوردم
❈۵❈
زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پی گرد او چه گردم
کامنت ها