گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا بستان ز من شرابی که قیامتست حقا

❈۱❈
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا بستان ز من شرابی که قیامتست حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول دومش نعوذبالله چه کنم صفت سوم را
❈۲❈
غم و مصلحت نماند همه را فرود راند پس از آن خدای داند که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی به مثال نقش سنگی بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا
❈۳❈
بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی چو چنان شوم بگویم سخن تو بی‌محابا
قدحی گران به من ده به غلام خویشتن ده بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا
❈۴❈
نگران شدم بدان سو که تو کرده‌ای مرا خو که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریا

فایل صوتی دیوان شمس غزل شمارهٔ ۱۶۵

تصاویر

کامنت ها

درویش علی ادریساوی
2019-04-27T03:10:28
حقیقتاً خموشِ بلخی بعد از دیدار با شمس تبریزی دیگر ازین جهان نبود. ایشان به راستی راه را به مدد «شاه هو» به پارسی اندیشان نشان داده اند. در غزلِ پیشرو مخاطبِ مولوی، آنان هستند که دِل به دریا زده اند. امّا در حال غرق شدند. آخر این عشّاقِ درمانده، بوی اوی را از پیر خود چشیده اند. امّا آن پیر هرچه که باشد اصلاً گویی که چکیده نیکی باشد لیکن بازهم رفتنی ست. و رفتنی نسیان می شود. و افسانه ها جایش را می گیرند. اساس، یزدان پاک است. اوی است که هرچه بنوشیش فزونی می یابد. شراب زمینی آخرش خونریزی می آورد. خواه از اندرون وَ خواه از دیگران. لاکن با شرابِ اوی، دریا می شوی. باد می شوی. خورشید و مهر می شوی. ولی برای خورشید شدن بباید که دایم در آتش باشیم. ازین رو شاهزاده جهان پریشان مولانا می گوید، اگر آن میی که خوردی...؛ـ برای واکاوی این بیت ابتدا به واژه مِی می پردازیم. مِی درینجا چندین وجه دارد که ما نیز به مدد از جان افزایِ جان گیراین واژه را عرفان می گُماریم. درین جهان از برای هر انسانی یک اندیشه وجود دارد. هرگاه که به اَس آن اندیشه پرداخته شود عرفانی آغاز می شود. به عبارت دیگر با عرفان می شود شاخ و برگهای هر اندیشه ای را هَرس کرد. ازین جهت هر مکتب و مرامی عرفانِ خاصِ خود را دارد. و چون جمله اندیشه ها، برای شناخت اوی ترسیم شده اند، معمولاً نقاط مشترک بسیاری بینشان وجود دارد. ازین رو حتی شیطان پرستان نیز نیایش و عبادت را در قوانینِ مکتبشان گنجانده اند. فقط، یکی الله می پرستد و دیگری لات و پارسی، اهورا مزدا. مهم این بوده و هست، که دلیلِ پرستش یَهوه و یا بودا چیست؟ اگر هدف رسیدن و رها شدن در آن نام باشد، کار راست شده است. چون اویِ خالق، مهرورزی را نشر می دهد. ولی اگر مقصود از پرستش هر نامی رسیدن به امکانات و مخلوقات دیگر باشد آن نام هرچه که باشد، در تضاد با حضرت هوست. و پرستش کننده آن نام، مشرکی بیش نیست. چون آن نام و آن میل، با ادغامِ شان حجابی می شوند در مقابلِ عارف و خالقش. آنچِ تا بدینجا رفت جایگاهش انسانیّت بود. امّا برای عبورِ ازین مقام و پیوستن به پارسیان و طَرقیان کار روندی دیگر می گیرد. زیرا بجز «شاه هو» هیچ موجودیتِ دیگری در جمله هست و نیست ابدیّت ندارد. پس دریا زدگان نهایتاً در شاخ و برگِ مکاتبِ شان غرق می شوند. همانطور که تاکنون فوج فوج از آدمیانِ مستغرق، خاکِ همان کوزه شهیر خیّام شده اند. حال بباید که بدانیم! حضرت هو، شاخ و برگی ندارد. برای شدن در اوی نباید به دنبال مکانهای مقدّس بود. اوی در همه جا موجود است. پس جای جای زمین تقدّس دارد. ازین رو آدمی در هر مکانی و در هر زمانی می تواند اوی را شراب وار بنوشد. این شراب تنها بویش، میگُسارانِ قهّار را بازیچه جامِ خویش می سازد. آخر خالقِ حقّ، هم شراب است و هم ساقی. از اوی که نوشی حیرانی و دانایی. هوشیاری و مخموری. مستی امّا پیشگویی. هیچی ولی در ابتدایِ هر پایانی. پس اینک رستخیزِ رفته و نرفته ات را چشیده ای. چون بوی آن شراب آدمی را مسخ خویش می سازد. اکنون زمان بیان اولین سلام است به ساقی. تا اوی گویدت، نوش!
محمدحسین مسعودی گاوگانی
2021-01-21T08:34:40
که روانه باد آن جو که روانه شد ز دریابه نظرم تمامی ویژگی هایی که مولانا برای شراب قیامت خود می شمارد و برای گفتنش از کریم ساقی کمک می طلبد در همین یک مصرع آخر خلاصه و تمام می شود.به جویی روان و متصل شو که از دریا روانه است. به قول سخنوران زمانهیعنی به دنبال استعدادهای ذاتی خویش برو که به دریای وجودی تو وصل است .
سحر
2021-02-25T06:21:37
نگران یعنی بیننده
فرهود
2023-10-09T20:28:02.8506643
دراندن از فعلهای پراستفاده مولانا نسبت به سایر شاعران است. شاید چون کلمه آهنگی حماسی دارد. عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند