مولانا:ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
❈۱❈
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم
مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم
رفت این روز دراز و در حس گشت فراز
ز اول روز خماریم به شب زان بتریم
❈۲❈
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقی است
گر چه روزی دو سه در نقش و نگار بشریم
معده گاو گرفتهست ره معده دل
ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم
❈۳❈
نزد یزدان نه صباح است برادر نه مسا
چیز دیگر بود و ما تبع آن دگریم
همه زندان جهان پر ز نگارست و نقوش
همه محبوس نقوش و وثنات صوریم
❈۴❈
کوزهها دان تو صور را و ز هر شربت فکر
همچو کوزه همه هر لحظه تهی ایم و پریم
نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع
نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم
❈۵❈
شربت از کوزه نروید بود از جای دگر
همچو کوزه ز اصول مددش بیخبریم
از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است
زان است محجوب که ما غرق دهنده نظریم
❈۶❈
آن چنانک نتوان دید ز بعد مفرط
سبب قربت مفرط معزول از بصریم
گه ز تمزیج جمادات چو یخ منجمدیم
گه در آن شیر گدازنده مثال شکریم
❈۷❈
اگر این یخ نرود زان است که خورشید رمید
وگر آن مه نرسد زان است که بند اگریم
گر چه دل را ز لقا بر جگرش آبی نیست
متصل با کرم دوست چو آب و جگریم
❈۸❈
چو مهندس جهت جان وطن غیبی ساخت
با مهندس ز درون هندسهای برشمریم
چو سلیمان اگر او تاج نهد بر سر ما
همچو مور از پی شکرش همه بسته کمریم
❈۹❈
از زکاتی که فرستد بر ما آن خورشید
قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمریم
وز سحابی که فرستد بر ما آن دریا
گهر اندر گهر اندر گهر اندر گهریم
❈۱۰❈
زان بهاری که خزانی نبود در پی او
همه سرسبز و فزاینده چو سرو و شجریم
جان چو روز است و تن ما چو شب و ما به میان
واسطه روز و شب خویش مثال سحریم
❈۱۱❈
من خمش کردم ای خواجه ولیکن زنهار
هله منگر سوی ما سست که احدی الکبریم
کامنت ها