مولانا:برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم بزم شهنشهست نه ما باده می خریم
❈۱❈
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشهست نه ما باده می خریم
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار
درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم
❈۲❈
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست بر این اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیاله خورشید ننگریم
❈۳❈
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخوارهایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
❈۴❈
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکات تافتهست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
❈۵❈
بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم
چون شیشه فلک پر از آتش شدهست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
❈۶❈
ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم
❈۷❈
ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا
در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم
❈۸❈
آن دم که از مسیح تو میراث بردهای
در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
کامنت ها