مولانا:بیار باده که اندر خمار خمارم خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم
❈۱❈
بیار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
❈۲❈
بیار آنک اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آنک نگنجد در این دهان نامش
که می شکافد از او شقههای گفتارم
❈۳❈
بیار آنک چو او نیست گولم و نادان
چو با ویم ملک گربزان و طرارم
بیار آنک دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم
❈۴❈
بیار آنک رهاند از این بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
❈۵❈
بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میم مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت پاک بسپارم
❈۶❈
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم اگر به تن خوارم
❈۷❈
چه نردبان که تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیح وار شدم من خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
❈۸❈
بلیس وار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد از این لحم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
❈۹❈
غلط مشو چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح درآیم به کوری کوران
برای کور طلوع و غروب نگذارم
کامنت ها