مولانا:بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن
❈۱❈
بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن
ای حلقه زن این در در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن
❈۲❈
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد
چون مرغ دل او پرد زین گنبد بیروزن
❈۳❈
این باید و آن باید از شرک خفی زاید
آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد او جمله گهر بارد
یا رب که چهها دارد آن ساقی شیرین فن
❈۴❈
دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده پستی بود و روغن
کامنت ها