مولانا:صد گوش نوم باز شد از راز شنودن بی بوددهنده نتوان زادن و بودن
❈۱❈
صد گوش نوم باز شد از راز شنودن
بی بوددهنده نتوان زادن و بودن
استودن تو باد بهار آمد و من باغ
خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن
❈۲❈
بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است
آیینه دل را ز خرافات زدودن
❈۳❈
آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است
این هدهد جان را گره از پای گشودن
تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه
جانها به لب آمد هله وقت است نمودن
❈۴❈
ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ
وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن
ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار
وان شب که تویی ماه حرام است غنودن
❈۵❈
چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف
بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن
گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت
آن جسم بود کش بتوانند بسودن
❈۶❈
پس تا شه ما گوید کو راست مسلم
پر کردن افهام و بر افهام فزودن
کامنت ها