مولانا:دل خون خواره را یک باره بستان ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
❈۱❈
دل خون خواره را یک باره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان از این بیچاره بستان
❈۲❈
همه شب دوش می گفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
❈۳❈
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
❈۴❈
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
کامنت ها