مولانا:عقل از کف عشق خورد افیون هش دار جنون عقل اکنون
❈۱❈
عقل از کف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
❈۲❈
جیحون که به عشق بحر می رفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید بحر خون دید
بنشست خرد میانه خون
❈۳❈
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سوی به بیسون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
❈۴❈
در گم شدگی رسید جایی
کان جا نه زمین بود نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند پس او است مغبون
❈۵❈
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
یک سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
❈۶❈
آن پای گرفتهاش روان شد
می رفت در آن عجیبهامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خویش و مادون
❈۷❈
پیش آمد در رهش دو وادی
یک آتش بد یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی به گلستان هون
❈۸❈
ور زانک به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
بر پشت فلک پری چو عیسی
و اندر بالا فرو چو قارون
❈۹❈
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
کز هر چه صفت کنیش افزون
کامنت ها