مولانا:هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من نقل سازد جهت این جگر خسته من
❈۱❈
هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من
نقل سازد جهت این جگر خسته من
دست خود بر سر من مالد از روی کرم
که تو چونی هله ای بیدل و پابسته من
❈۲❈
سر گران گشته از آن باده بیساغر من
زعفران کشته بدین لاله بررسته من
زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم
ای گسسته رگت از زخمه آهسته من
❈۳❈
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات
چون دلم برنجهد زان بت برجسته من
هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پخته به نبشته من
❈۴❈
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شبها و سحرها به دعا جسته من
چند صفها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکسته من
❈۵❈
لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوسته من
کامنت ها