مولانا:اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان
❈۱❈
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
❈۲❈
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بودهام نعره زنان رقص کنان بر درشان
❈۳❈
گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا
بو گرفتهست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد
سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان
❈۴❈
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطره دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان
کامنت ها