گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:سر به گریبان درست صوفی اسرار را تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را

❈۱❈
سر به گریبان درست صوفی اسرار را تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را
می که به خم حقست راز دلش مطلق‌ست لیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار را
❈۲❈
آب چو خاکی بده باد در آتش شده عشق به هم برزده خیمه این چار را
عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را
❈۳❈
حلقه این در مزن لاف قلندر مزن مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن بیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را
❈۴❈
پیش ز نفی وجود خانه خمار بود قبله خود ساز زود آن در و دیوار را
مست شود نیک مست از می جام الست پر کن از می پرست خانه خمار را
❈۵❈
داد خداوند دین شمس حق‌ست این ببین ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را

فایل صوتی دیوان شمس غزل شمارهٔ ۲۰۴

تصاویر

کامنت ها

سیاوش
2012-08-05T13:34:14
درمصرع اول بیت اول «بر» غلط و «به» صحیح است: «سر به گریبان درست صوفی اسرار را ...»
یکی (ودیگر هیچ)
2019-03-06T10:26:12
به نام اوسر بر گریبان درست صوفی اسرار راتا چه برآرد ز غیب عاقبت کار راای صوفی و ای سالک!در اسرار هنگامی نمایان می گردد که سر بر گریبان خویش می نهی (درون خویش را جستجو می کنی)تا در نهایت از غیب کار تو به سامان می رسد.می که به خم حقست راز دلش مطلق‌ستلیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار راروح باقی که در ظرف الهی جای دارد سر آن و راز و رمزی که در آن هست مطلق و غیر قابل تغییر است.ولی تنها عاشقانی که چشم حقیقت بین دارند توان دیدن و دقیق شدن در آن را دارند.آب چو خاکی بده باد در آتش شدهعشق به هم برزده خیمه این چار راوقتی در مقام خاک هستی (جسم خاکی داری) آب (به معنای روح باقی) را در آن جاری ساز زیرا که باد غرور آتش نفسانیات را شعله ور کرده و هستی تو را خواهد سوزاند . تنها عشق است که خیمهء این چهار عنصر هستی(خاک و آب و باد و آتش که جسم خاکی را در جهان ظاهر همچون قفسی برای روح تشکیل داده اند) را سرنگون می گرداند و به وجود تو روح باقی را ارزانی می دارد و تو را از این قفس رهایی می بخشد.عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشانبر فلک بی‌نشان نور دهد نار راعشق است که چادر خویش را بر فراز این چهار عنصر که هشیاری را از ما ربوده اند می گستراند و باعث تابیدن نور الهی از دل آتشی می گردد که چرخ فلک بی نشان در جهان حقیقی ، در دنیای ظاهر برپا کرده است .حلقه این در مزن لاف قلندر مزنمرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار راوارد چرخهء باطل این دنیای ظاهری نشو و حتی مانند قلندران مباش که ادعای پشت پا زدن به این دنیا را دارند ولی از حقیقت بی بهره اند.اگر بال و پر روح به تو ارزانی نگشته ادعای پرواز نکن و سفید را سیاه جلوه مده! حرف مرا گوش کن باده جان نوش کنبیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار رابا گوش جان این حرف مرا بشنو و از روح باقی سرشار شو افکار دنیوی و هشیاری این جهانی را از خود دور کنپیش ز نفی وجود خانه خمار بودقبله خود ساز زود آن در و دیوار راموجودیت دنیوی را در خماری بگذار و موجودیت درونی را قبلهء خویش قرار بده.مست شود نیک مست از می جام الستپر کن از می پرست خانه خمار راجام وجود تو از روح باقی که ازلی است سرمست می گردد بنابراین وجود خویش را از روح باقی لبالب گردان و پرستندهء روح باقی باش.داد خداوند دین شمس حق‌ست این ببینای شده تبریز چین آن رخ گلنار رادینی که خداوند به ما ارزانی داشته در وجود شمس الحق تبریز خلاصه گشته است همت کن تا این نکته را دریابی و ببینی که از روی ملکوتی او ملک جان وسعت یافته و فراخ گشته است.