مولانا:سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من
❈۱❈
سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من
سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من
مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من
هیچ به جز آب نیست لذت و دلخواه من
❈۲❈
درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را
روی به دریا نهم نیست جز این راه من
چند شود تر زمین از مدد اشک من
چند بسوزد فلک از تبش و آه من
❈۳❈
چند بگوید دلم وای دلم وای دل
چند بگوید لبم راز شهنشاه من
رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج
آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من
❈۴❈
آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانهام
یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من
ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد
دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من
❈۵❈
خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم
صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب بیگاه من
❈۶❈
گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند
جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
در پی هر بیت من گویم پایان رسید
چون ز سرم میبرد آن شه آگاه من
کامنت ها