مولانا:به صلح آمد آن ترک تند عربده کن گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
❈۱❈
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سؤال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
❈۲❈
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهای او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
❈۳❈
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
کامنت ها