مولانا:بانگ برآمد ز دل و جان من که ز معشوقه پنهان من
❈۱❈
بانگ برآمد ز دل و جان من
که ز معشوقه پنهان من
سجده گه اصل من و فرع من
تاج سر من شه و سلطان من
❈۲❈
خسته و بستهست دل و دست من
دست غم یوسف کنعان من
دست نمودم که بگو زخم کیست
گفت ز دست من و دستان من
❈۳❈
دل بنمودم که ببین خون شدهست
دید و بخندید دلستان من
گفت به خنده که برو شکر کن
عید مرا ای شده قربان من
❈۴❈
گفتم قربان کیم یار گفت
آن منی آن منی آن من
صبح چو خندید دو چشمم گریست
دید ملک دیده گریان من
❈۵❈
جوش برآورد و روان کرد آب
از شفقت چشمه حیوان من
نک اثر آب حیاتش نگر
در بن هر سی و دو دندان من
❈۶❈
آب حیات است روانه ز جوش
تازه بدو سدره ایمان من
بنده این آبم و این میراب
بنده تر از من دل حیران من
❈۷❈
بس کن گستاخ مرو هین خموش
پیش شهنشاه نهان دان من
کامنت ها