مولانا:من که ستیزه روترم در طلب لقای تو بدهم جان بیوفا از جهت وفای تو
❈۱❈
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بیوفا از جهت وفای تو
در دل من نهادهای آنچ دلم گشادهای
از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو
❈۲❈
گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو
کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
❈۳❈
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو
هست امید شب روان یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان جانب که گریزمی
گر نبدی لقایشان آینه لقای تو
❈۴❈
بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را
ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو
❈۵❈
در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی
گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو
هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند
هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو
❈۶❈
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت رقص کنان برای تو
❈۷❈
رقص هوا ندیدهای رقص درختها نگر
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
نبود طبعها همه عاشق مقتضای تو
کامنت ها