مولانا:خزان عاشقان را نوبهار او روان ره روان را افتخار او
❈۱❈
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بیاختیار او
❈۲❈
قطار شیر میبینم چو اشتر
به بینیشان درآورده مهار او
مهارش آنک حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
❈۳❈
گران جانتر ز عنصرها نه خاک است
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک
سبکتر شد چو برد از وی وقار او
❈۴❈
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون میکند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او
❈۵❈
ز خاک تیره کاهلتر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او
❈۶❈
عصا را گفت بگذار این عصایی
همیپیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
❈۷❈
ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد از آن جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او
❈۸❈
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار
ز جمله بسکلد در اضطرار او
❈۹❈
که تا داند که آنها بیوفااند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او
❈۱۰❈
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشادهست راه اعتبار او
کامنت ها