مولانا:بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
❈۱❈
بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
❈۲❈
نهادی سیر بر بینی نسیم گل همیجویی
زهی بیرزق کو جوید ز هر بیچارهای چاره
بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
❈۳❈
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی
که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
❈۴❈
نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن
نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره
هزاران گل در این پستی به وعده شاد میخندد
هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره
❈۵❈
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره
❈۶❈
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمیترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
نفاقی میکند با تو ولیکن نیست این کاره
❈۷❈
به پیشت دست میبندد ولیکن بر تو میخندد
به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره
کامنت ها