مولانا:با زر غم و بیزر غم آخر غم با زر به چون راهروی باری راهی که برد تا ده
❈۱❈
با زر غم و بیزر غم آخر غم با زر به
چون راهروی باری راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته
❈۲❈
آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد
چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه
تا شمع نمیگرید آن شعله نمیخندد
تا جسم نمیکاهد جان مینشود فربه
❈۳❈
خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن
گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه
کامنت ها