مولانا:قرابه باز دانا هش دار آبگینه تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه
❈۱❈
قرابه باز دانا هش دار آبگینه
تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه
چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه
❈۲❈
وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری
بر موزه محبت افتد هزار پینه
بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
❈۳❈
نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی
از دست حق رسیده بیواسطه قنینه
در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی
در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه
❈۴❈
جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید بیکهنههای دینه
کامنت ها