مولانا:ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره تا چه زند زهره از آینه و جندره
❈۱❈
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
تا چه زند زهره از آینه و جندره
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونهاش یاوه شده قنجره
❈۲❈
پنجرهای شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
❈۳❈
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شدهست بر مثل دستره
دست دل خویش را دیدم در خمرهای
گفتم خواجه حکیم چیست در این خنبره
❈۴❈
گفت شراب کسی کو همگی چرخ را
با همه دولاب جان می نخرد یک تره
کره گردون تند پیشش پالانیی
بر سر میدان او جان خر باتوبره
❈۵❈
ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت
نصرت بر میمنه دولت بر میسره
ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین که رسید آفتاب جانب برج بره
کامنت ها