مولانا:خوش بود فرش تن نور دیده خوش بود مرغ جان بپریده
❈۱❈
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
❈۲❈
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
❈۳❈
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنانک بشنیده
❈۴❈
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
کامنت ها