مولانا:گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی
❈۱❈
گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی
گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی
❈۲❈
ور گنجهای لعل او یک گوشه بر پستی زدی
هر گوشه ویرانهای صد گنج قارون آمدی
نقشی که بر دل میزند بر دیده گر پیدا شدی
هر دست و رو ناشستهای چون شیخ ذاالنون آمدی
هر دست و رو ناشستهای چون شیخ ذاالنون آمدی
ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی میکند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
❈۳❈
ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی
مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است
دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی
کامنت ها