مولانا:دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی دی نکتهای فرمودهای جان را برای آشتی
❈۱❈
دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی
دی نکتهای فرمودهای جان را برای آشتی
جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه
کاری نمیبینم دگر الا نوای آشتی
❈۲❈
جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی
با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی
❈۳❈
گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسهها که دل دهد بر خاک پای آشتی
هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کردهام بود آن سخای آشتی
❈۴❈
چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی
سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آنگه شود کید لقای آشتی
❈۵❈
ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی
از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بیبخار غم شود از تو فضای آشتی
❈۶❈
آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی
خاموش کن ای بیادب چیزی مگو در زیر لب
تا بیریا باشد طلب اندر دعای آشتی
کامنت ها