مولانا:هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی شرح نمیکنم که بس عاقل را اشارتی
❈۱❈
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح نمیکنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
❈۲❈
نای بنه دهان همیآرد صبح نالهای
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
درده بیدریغ از آن شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
❈۳❈
درده بادهای چو زر پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
❈۴❈
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیلهها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعلهای
مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی
❈۵❈
دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
❈۶❈
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاکدلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
❈۷❈
ترک زیارتت شها دان ز خری نه بیخری
ز آنک به جان است متصل حج تو بیمسافتی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
❈۸❈
طاقت رنج هر کسی داری و میکشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی
سر دل تو جز ولا تا نبود که بیگمان
بر سر بینیت کند سر دلت علامتی
❈۹❈
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
ز آنک تو راست در کرم ثابتی و مهارتی
❈۱۰❈
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی
❈۱۱❈
روح سجود میکند شکر وجود میکند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
❈۱۲❈
جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو
روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
❈۱۳❈
گاه چو چنگ میکند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای میکند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی
کامنت ها