مولانا:ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
❈۱❈
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی
❈۲❈
چاشنی خیال تو میبدرد دل مرا
ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغذی
شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
نور به است از همه خاصه که نور سرمدی
❈۳❈
نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد بیمه فضل ایزدی
بازرسید آیتی از طرف عنایتی
وحدت بینهایتی گشت امام و مقتدی
❈۴❈
بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را شهر برست از بدی
کامنت ها